درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

روزهای لاک‌پشتی. من اسمشان را گذاشته‌ام روزهای لاک‌پشتی. وقت‌هایی که بهترین جای دنیا، اتاقم است با گلدان‌هایی که انقدر گل‌هایشان قد کشیده، دارند اینجا را شبیه جنگل می‌کنند. روزهایی که نوتیفیکیشن همه‌ی اپلیکیشن‌ها خاموش است. موبایل روی سکوت محض است و منتظر پیام هیچ‌کسی نیستم. دوست دارم آدم‌ها برای چند روز من را به حال خودم رها کنند. دوست دارم آدم‌ها، خوب و بدشان، دوست و دشمنشان، هرچی، هرچی که هستند، فرض کنند برای چند وقت از روی نقشه‌ی دنیا محو شده‌ام. از توضیح‌ها، از همدردی‌ها، از درد و دل‌ها، از انتقادها، از گله‌گی‌ها، از هر چیزی از این دست خسته‌ام. اصلا دوست دارم بار و بندیلم را جمع کنم بروم یک جای دور که هیچ‌کسی نداند کجاست. دوست دارم تنهایی، بدون هیچ آدم اضافه‌ای انقدر بروم که وقتی پشت سرم را نگاه می‌کنم، همه‌ی چیزهایی که انگار همیشه دارند دنبالم می‌کنند، اندازه‌ی یک نقطه‌ی کوچک شده باشند. یک نقطه‌ی سیاه دورِ دورِ دور.

ف به این‌ها می‌گوید افسردگی‌های دوره‌ای هورمونی! من اسمش را می گذارم  افسردگی‌های دیواری! افسردگی‌هایی که ناشی از به دیوار خوردن متوالی است وقتی خیال می‌کنی این یک بار، دیگر دَری به بیرون هست. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که همه تو را در سالنی تصور می‌کنند پر از درهای مختلف که تو فقط کافی است یکی را انتخاب کنی. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که وقتی برایشان درد و دل کنی هزارتا برچسب بهت می‌چسبانند.  خیال می‌کنند فرصت سوزی کرده‌ای. اوضاع وقتی بدتر می شود که جمله‌هایشان پر از مضمون‌هایی شبیه اگر فقط جای تو بودم، دنیا را فتح می‌کردم است. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که ته تهش می‌بینی آدم‌ها فقط به فکر منافع خودشانند و اصلا معرفت و دوستی و احساسات کیلویی چند؟ اوضاع وقتی بدتر می‌شود که یک نفر، محض رضای خدا فقط یک نفر نیست که بتوانی راحت حرفت را بهش بزنی... 

دوست دارم شبیه آن لاک‌پشت‌هایی باشم که تا زمستان سال بعد از لاکشان بیرون نمی‌آیند. حالا هرچقدر می‌خواهید بزنید روی لاکشان. هر چقدر می‌خواهید لاک‌پشت بیچاره را بچرخانید این طرف و آن طرف...
فرو رفته‌اند و حالا حالاها خیال بیرون آمدن ندارند...

  • رعنا

Fingerprint

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

 

اثر انگشت ما

از قلب‌هایی که لَمسشان کرده‌ایم

هیچ‌وقت پاک نمی‌شود...

 

 +بوکوفسکی

 

 

  • رعنا

زاده‌ی قول تو هستم، در غبار...

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

            

 

 

زیباترین قول تو این است

           که هرگز باز نخواهی آمد...

 

+احمدرضا احمدیِ ستودنی...

 

  • رعنا

نه هرکه چهره برافروخت...

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

دختری که موهای قرمز داشت چند بار پلک زد و با اشتیاق گفت: "برام خریدش! باورت می‌شه سپیده؟ برام خریید!" و انگشت‌هایش را آورد بالا و ناخن‌های لاک‌زده‌اش را نگاه کرد. سعی کردم زیرچشمی نگاه کنم به رنگ لاک‌هایی که جلویش چیده بود: سبز. ارغوانی. قرمزِ جیغ و بنفش. نگاهم را آوردم بالاتر روی ناخن‌ها. تقریبا هیچ دو انگشت کنار همی یک رنگ نبودند. دختر مو قرمز لب‌هایش را غنچه کرده بود و داشت ناخن‌هایش را فوت می‌کرد. 

نگاهم را از میزشان برداشتم و منویی که پسر کافه‌چی چند ثانیه قبل جلویم گذاشته بود را باز کردم: "از اینکه در ساعات شلوغی میز را زود ترک می‌کنید تا بقیه هم بتوانند از بودن در اینجا لذت ببرند متشکریم! " چه خوشامدگویی محشری! دلم کیک هویج می‌خواست. منو را ورق زدم تا رسیدم به کیک‌ها. کیک هویج نداشتند. چندتا اسم عجیب و غریب دیدم. دستم را تکان دادم سمت پسر کافه‌چی که بیاید. پرسیدم: "این‌ها چی‌ هستن دقیقا؟" و سه چهارتا از اسم‌ها را با انگشت نشانش دادم. خندید و گفت:"هیچ کدومشون رو نداریم. الان فقط کیک ساده داریم." خندیدم. دختر مو قرمز داشت توی موبایلش عکس کسی را به سپیده نشان می‌داد و بلند بلند حرف می‌زد:‌ "نه بابا! همه‌اش آرایشه! بدون میکاپ ندیدیش! نمیشه نگاش کرد!" و پوزخند زد. سپیده از آن دخترهای آرام بود. از آن دخترهایی که با "اوهوم " و "راست میگی" و "نه بابا" جوابت را می‌دهند. 

منو را بستم و لبخند زدم: "یه موکا و یه کیک ساده". پسر گفت: حتما و منو را برداشت و رفت. نگاهش کردم. گفتم: " می‌دونی به چی دارم فکر می‌کنم؟" خندید. گفت: "باز یکی از اون تِزهای معروفت! بگو ببینم به چی داری فکر می‌کنی..." نگاه کردم به اطرافم. دخترها و پسرهایی که در بهترین حالتشان نشسته بودند روبروی هم و قهوه‌ها و کیک‌هایشان را آرام و لطیف و مودبانه می‌خوردند. دست‌هایشان را دور فنجان‌ها می‌گرفتند و آرام به هرچیزی که تویش بود لب می‌زدند. چنگال‌هایشان یک قطعه‌ی کوچک از کیک را جدا می‌کرد. قطعه‌ای که لازم نباشد دهانشان را زیادی برای خوردنش باز کنند... بعد نگاه کردم به او. به کسی که روبرویم نشسته بود. گفتم: "فک می‌کنم همه‌ی دخترا زیادی دست و پا می‌زنن. زیادی می‌خوان دور شن از چیزی که هستن. زیادی می خوان خواستنی و پرفکت و دوست‌داشتنی به نظر برسن." خندید. یک خنده‌ی شبیه به قهقهه‌ای کوتاه. گفت: "خب این تو طبیعت دختراست." اخم کردم: "آره تا یه حدیش. ولی مشکلش اینجاست که اکثرا به این موضوع قانع نمی‌شن. می‌خوان تو چشم طرف مقابلشون نه فقط خوب بلکه خوب‌ترین باشن. نه فقط خوشگل بلکه خوشگل‌ترین باشن. نه فقط دوست‌داشتنی بلکه دوست‌داشتنی‌ترین باشن. دوست دارن خاص باشن. مثل اون الماسای بنفش‌آبی که فقط از دل یه کوه دور افتاده‌ی پرت تو دل آفریقا می‌کشنشون بیرون. ولی بیا رو راست باشیم. همه که زیباترین نیستن! همه که بهترین و خاص‌ترین نیستن توی همه‌ی زمینه‌ها! چرا باید انقدر دست و پا بزنن برای اینکه تو چشم موجودات لعنتی‌ای که اکثرا خودشون هم سرتا پا پر از عیب و ایرادن انقدر پرفکت به نظر برسن؟" خندید. گفت: "باشه باشه! خب من الان چی‌کار کنم؟ بیا منو بزن!"

سرم را تکان دادم و یک نفس عمیق کشیدم. گفتم: "دارم جدی می‌گم. چرا نمیشه دو کلمه حرف جدی با تو زد؟ "موبایلش را برداشت و شروع کرد به گشتن توی تلگرام و اینستاگرام و هزارتای دیگر از این شبکه‌های اجتماعی. با بی‌خیالی شروع کرد به سوت زدن. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد: "تو خودت می‌تونی ادعا کنی که اینطوری نیستی؟ که این فکرا تو ذهنت نمی‌آد؟"  گفتم: "موضوع این نیست که من اینطوری هستم یا نه. موضوع اینه که این رفتارا، این دست و پا زدنا، این ادعا کردنا این انرژیایی که پای این کار هدر می‌ره خیلی تاسف‌باره... و هیچکسی جز خود ما دخترا هم مسئول دامن زدن بهش نیستیم. هممون هی تقویتش می‌کنیم. هممون همه‌اش وانمود می‌کنیم این ماییم که رابطه‌ها رو تموم کردیم. این ماییم که نخواستیم. این ماییم که طرف مقابل به دلمون نچسبیده. اصلا یه چیزی رو می‌دونی؟ به نظر من دلیل اینکه ما انقدر تو تاریخ شخصیت مهم زن کم داریم این نیست که همیشه به اونا ظلم شده یا حقشونو بهشون ندادن. دلیل اصلیش این بوده که اصلا زنا این موضوع براشون مهم نبوده! فقط براشون مهم بوده جذاب باشن، خوشگل باشن و خواستنی و تو دل برو! البته که مردا هم از این موضوع استقبال می‌کردن. الان هم می‌کنن... یه بار یه مزخرفی خوندم تو فیس بوک راجع به اینکه با دختری دوست شو که کتاب می‌خواند و فلان! نمی‌دونم کی این مطلبو نوشته ولی مطمئنم که زن بوده! اکثر مردا عاشق دخترای سانتی مانتال همیشه خوش بوی همیشه مرتب‌ان! هیچ کدومم براشون مهم نیست طرف قبل خواب چه کتابی می‌خونه! هیچ کدوم هم کیف نمی‌کنن ببینن وقتی دیر می‌رسن سر قرارشون تو یه کافه دختره داشته زیر نور ملایم چراغ بالای میز داستایوفسکی می‌خونده. بیشتر ترجیح می‌دن وقتی برسن که داشته رژ لبشو می‌کشیده رو لباش و بعد چند بار خودشو تو آینه‌ی کوچیک دستی‌اش نگاه می‌کرده... هیچ وقت شنیدی پسری به دختری بگه عاشق خیال‌پردازیاتم... عاشق وقتایی‌ام که می‌زنی تو دل داستانای مورد علاقه‌ات. عاشق وقتی‌ام که دلت برای سگ ولگرد صادق هدایت می‌سوزه و وقتی سرشو می‌ذاره زمین و می‌میره براش گریه می‌کنی. حتی عاشق وقتی‌ام که عاشق جسارت و قانون شکنی آناکارنینا میشی! عاشق چرت و پرتاییم که می‌نویسی! تا حالا شنیدی؟ همه فقط عاشق چشم و ابروی اونین که روبروشون نشسته و اغلب فقط یه فکر تو سرشونه... "

ساکت می‌شوم. مات نگاهم می‌کند. دست‌هایش را زده زیر چانه اش و خیره توی چشم‌هایم نگاه می‌کند. سرم را می‌اندازم پایین: "دروغ می‌گم مگه؟" و بغضی که نمی‌دانم از کجا پیدا شده را قورت می‌دهم. می‌گوید: "تو زیادی تند می‌ری... همیشه همین‌طوری‌ای... یه چیزو می‌دونی؟ آدما اکثرا طبق تجربه‌هایی که داشتن قضاوت می‌کنن. مثل شبکه‌های عصبی که درسشو داشتیم تو ترم ۳. یه جورایی با داده‌های قبلیشون فیت فیت می‌شن. یا بهتره بگم overfit می‌شن. تو الان اینجوری‌ای. حالا یا خودت تجربه‌های اینجوری زیاد داشتی یا قصه‌شو زیاد شنیدی. خیلی سیاه فکر می‌کنی راجع به همه‌چی... انقدر بدبین نباش دختر... "

نگاه می‌کنم به انگشت‌هایم. خسته و بی‌رنگند. از بس کد زده‌اند حالشان بد است. دوست دارند جای دکمه‌های کیبورد روی کلاویه‌های پیانو برقصند. نگاه می‌کنم به میز بغلی. دختر مو قرمز توی گوش سپیده می‌گوید: "سیاست داشته باش دیوونه! منتظرش بذار!" یک لحظه سرم گیج می‌رود. نگاهش می‌کنم. صاف توی چشم‌هایش. می‌گویم: "خسته‌ام... ولشون کن حرفامو. از خودت بگو." و فنجان موکایم را بر می‌دارم و تا نصفه سر می‌کشم. توی ذهنم جوابش را می‌دهم: اگه همه‌ی داده‌های موجود لعنتی واقعا همین‌طوری باشن چی؟ اگه داده‌هایی که توی فاز آموزش گیرمون اومده پرت نباشن و از هر دو سر طیف، خوش‌بینانه و بدبینانه، باشن چطور؟ بازم اشتباه دارم می‌گم؟". او دارد برای خودش حرف می‌زند. توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و مدام و دست‌هایش را تکان می‌دهد و از غذایی که دیشب خورده تا کلاس دوشنبه‌هایش داستان تعریف می‌کند. من توی صورتش لبخند می‌زنم و وسط حرف‌هایش صداهایی از ته حنجره‌ام بیرون می‌آید که نشان می‌دهد شگفت زده شده‌ام، خوشم آمده یا داستانش حالم را بد کرده. ذهنم اما جای دیگری است. یک تابع سینوسی مدام روی نقطه‌هایی که توی فضا شناورند فیت می‌شود، محو می‌شود و دوباره از اول. داده‌های لعنتی انقدر زیاد و مرتب کنار هم نشسته‌اند که هیچ شک نمی‌کنی به خط آبی‌ای که رویشان رسم می‌شود... فرمول‌های رگرسیون و شبکه‌عصبی و بایاس و واریانس جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. سپیده روی میز بغلی ریز می‌خندد. موهای سیاه مشکی‌اش را که ریخته روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و بعد دست‌هایش را قلاب می‌کند دور فنجان روبرویش. فرمول‌ها جلوی چشم‌هایم بالا و پایین می‌روند. بیت‌ها و حرف‌های عاشقانه هم. کلمه‌های سگ ولگرد و تنگسیر و گاوخونی هم. چشم‌های آناکارنینا هم. فکر می‌کنم به خودم که جایی به کسی گفته بودم: "بدی‌اش اینه که سطحشونو نگه می‌داره پایین. اگه این غریزه‌ی لعنتی رو تا یه جایی کنترلش کنن می‌رسن به چیزای مهم‌تری هم فکر کنن!" چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گوید: "چیزی شدی؟" می‌گویم:"نه... میشه برام یه شعر بخونی؟ هرچی..." میگه "آره. چرا که؟" واژه‌ها توی سرم تکرار می‌شوند: " ای‌‌ همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش/ دلم از عشوه‌ی شیرین شکرخای تو خوش/ هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار/ هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش..."

  • رعنا

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

داشتم این پست را می‌خواندم که با خودم فکر کردم چرا که نه؟ اصلا باید به ویژگی‌های بایومتریک انسان‌ها، از اثر انگشت و قرنیه‌ی چشم گرفته تا نحوه‌ی راه رفتنشان، "شیوه‌ی عاشقی کردن" هم اضافه کرد. شیوه‌ی نشان دادن اینکه هی! فلانی! نگاهم کن... من دوستت دارم... 

 

  • رعنا

مرا هزار امید است و هر هزار تویی...

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

سعیده نوشته بود: "چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم..."

این جمله را که خواندم موبایل را انداختم یک طرف و سرم را فرو کردم توی بالشم... حس کردم همین یک جمله توصیف تمام وضعیت امشب من است. همین یک جمله‌ی کوتاه: چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم... 

امشب احساسی که کردم این بود:‌ وحشت مطلق. از خیلی چیزها ترسیدم. خیلی چیزها را باور نمی‌کردم. هنوز هم باور نمی‌کنم. فقط پشت سر هم تکرار می‌کنم یا مونِسی عند وحشتی...یا مونِسی عند وحشتی...

خسته‌ام...

کاش دوباره آفتاب بزند...

 

 

 

  • رعنا

از جایی که ایستاده‌ایم(۲)

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

 "گر رشته گسست می‌توان بست/ لیکن گرهیش در میان هست"


                                                                                               امیر خسرو دهلوی

 

"من رشته‌ی محبت تو پاره می‌کنم/ شاید گره خورَد به تو نزدیکتر شوم"

                                                                                                     
                                                                                             ذوقی اردستانی

  • رعنا

دل مرا و من، دلِ دیوانه را گم کرده‌ام...*

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

می‌پرسد "چه حسی داری؟" با خودم فکر می‌کنم: "واقعا چه حسی دارم؟" یاد حرف‌های خانم ص می‌افتم که می‌گفت تمام حس‌ها توی پنج دسته‌ی کلی جا می‌گیرند: "شادی، غم، ترس، اضطراب و خشم". درست می‌گفت؟ نمی‌دانم. حس‌های من توی این پنج تا سبد جا نمی‌گیرند. نگاه می‌کنم به عکس پروفایل تلگرامم. به بیست و پنج سالگی. به بیست و چهار سالگی بی‌رحم که یادم داد زندگی سخت‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. به کسی فکر می‌کنم که چند روز پیش نوشته بود بیست سالگی بی‌رحمم را به خاطر بیست و یک سالگی می‌بخشم. به این فکر می‌کنم که دقیقا چه چیزی را بخشیده؟ خودش را؟ آدم‌ها را؟ زندگی را؟

نوشته "چه حسی داری؟" انگشت‌هایم را روی گوشی تکان می‌دهم: "حس می‌کنم دیر شده" و ارسالش می‌کنم. تلگرام می‌گوید دارد چیزی می‌نویسد. خدا خدا میکنم حرفش از آن شوخی‌های دم دستی با دخترها نباشد. نیست. فقط پرسیده "برای چی؟" می‌نویسم "نمی‌دونم... یه چیز ذهنیه". 

با خودم فکر می‌کنم برای چه چیزی دیر شده؟ برای کار؟ برای تحصیل؟‌برای تجربه‌های نداشته؟ برای عشق؟ و بعد تصور می‌کنم تک تک این‌ها را دارم. خوشحال‌تر می‌شوم؟ نه. نه‌اینکه نخواهمشان. اما حس دیر شدنی که صبح‌ها با ترسش بیدار می‌شوم و شب‌ها کنارم می‌خوابد ربطی به این‌چیزها ندارد. چیزی را گم کرده‌ام که نمی‌دانم چیست. فقط جای خالیش تیر می‌کشد.

کاش کسی این جمله‌ها را واقعا بفهمد...

 


* نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر/ دل مرا و من دلِ دیوانه را گم کرده‌ام...

[صائب تبریزی]

 
  • رعنا

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

هیچ وقت اعتقاد آدم‌ها به اینکه بعدش خوب می‌شود را نفهمیدم. واقعیت این است که هیچ تضمینی وجود ندارد همیشه‌ی خدا پایان شب سیاه سفید باشد. هیچ تضمینی وجود ندارد که بعد از هر سختی راحتی باشد. حتی خدا هم توی کتابش همچین قولی نداده که قطعا پس از هر سختی آسانی است، گفته قطعا با هر سختی آسانی است*...

فرق این دو گزاره شبیه تفاوت این دو کار است:  

انتظار کشیدن منفعلانه برای روزهای خوشِ بعد از هر سختی-که گاهی تا دم مرگ هیچ وقت نمی‌آیند-

و

چشم باز کردن تویِ سختی‌ها و  پیدا کردن نقطه‌های روشن.

نقطه‌های روشنی که وقتی پیدایشان می‌کنی پرواز می‌کنند و می‌آیند می‌نشینند روی شانه‌ات. چشمت را باز می‌کنند، حالت را خوب می‌کنند و همه‌چیز را آسان‌تر می‌کنند. آسانی‌های با هر سختی...آسانی‌های تویِ دلِ هر سختی...

 

*إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا

 

  • رعنا

از جایی که ایستاده‌ایم

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

 

 

"از این هم بدتر در کمال شرمندگی متوجه شدم علاقه‌ام را به پسرم از دست داده‌ام. دقیقا نمی‌دانم چرا. شاید دیدن همتای چشم و دماغ خودم روی صورت آدمی دیگر تازگی‌اش را از دست داده بود/.../ یک جورهایی رویایی و مثبت بود و غروب‌ها را خیلی جدی می‌گرفت. انگار نتیجه‌ی این اتفاق همیشه این نیست که خورشید غروب می‌کند. شاید فکر می‌کند درست جایی در بالای افق منجمد می‌شود و دوباره بالا می‌آید."

                                                                                          جز از کل/ استیو تولتز

 

 

"مادرم همیشه یه چیزی می‌گفت که منو دیوونه می‌کرد: "خورشید هر روز طلوع و غروب می‌کنه و تو هم می‌تونی انتخاب کنی که بری تماشاش کنی یا نه... می‌تونی خودت رو در مسیر  زیبایی‌ها قرار بدی و این فقط انتخاب خودته..."

 

                                                                                   Wild(2014)/ Jean-Marc Vallee

 

  • رعنا