درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۲ مطلب با موضوع «تکه‌هایی از زندگی‌ها» ثبت شده است

شیرینی‌های فندقی یکم ژانویه

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

خمیر را ورز داده‌ام، با همین دست‌های سردم... و برای سال جدید آدم‌های این طرف دنیا، فقط یک دعای دم‌دستی کوچک کرده‌ام: خدایا! شیرینی‌هایم خوب در بیایند! ترک نخورند، بوی کره هم ندهند! رضا صادقی دارد یک آهنگی می‌خواند که تا به‌حال نشنیدمش. حتی درست نمی‌فهمم چه می‌خواند. فقط ترجیع‌بندش را می‌فهمم: «سفرت بخیر!» از آخرین باری که این‌جا نوشتم چند وقت می‌گذرد؟ صد سال؟ هزار سال؟ نمی‌دانم. حتی شاید کمی بیشتر. کاش دنیا برگردد به همان هزارسال پیش که من شور داشتم برای نوشتن. که عاشق کلمات بودم به فعل! الان؟ الان هم عاشق کلمات هستم اما به حرف! و عشق بی‌عمل هم که مثل زنبور بی‌عسل است. نیست؟

 

خمیر باید یک ساعتی برای خودش توی یخچال آرام بگیرد. امروز، اولین روز سال جدید مردم این طرف دنیا، روز دلگیری بود برای من. پشیمان شدم از این‌که تعطیلات نیامدم ایران. اما دیگر کاریش هم نمی‌توانستم بکنم. دلم برای پنج نفر خیلی تنگ شده. پنج‌نفری که مطمئنم یک نفرشان از صمیم قلب دوستم دارد و یکی به احتمال نود درصد حالش از من به هم می‌خورد. دلتنگی خیلی خیلی خیلی حس مستقلی است. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که حسابی از دستش دل‌خوری و او هم. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که این آخری‌ها حتی دوست نداشتی جواب سلامش را بدهی...رضا صادقی دارد می‌خواند: «می‌دونی با تو... پرم از شعر و ستاره... بی‌تو... لحظه حرمتی نداره...». صدای ماشین ظرفشویی می‌رود قاطی تحریرهای رضاصادقی و نمی‌گذارد بفهمم چه می‌خواند. گفته بودم؟ قبلا هیچ علاقه‌ای به صدایش نداشتم. تازگی‌ها خوشم آمده -و این در مورد من چیز خیلی عجیبی است-.

 

بوی پرتقال پیچیده توی آشپزخانه. توی دستور شیرینی نوشته بود وانیل یا اسانس پرتقال یا اسانس لیمو. من همیشه پرتقال را به لیمو و مخصوصا وانیل ترجیح می‌دهم. مزه‌ی‌پرتقال و شکلات چیز بهشتی‌ای از آب در می‌آید. از معجزات الهی است از نظر من. البته که اسانس پرتقال نداشتم و اصلا نمی‌دانم چیست. پرتقال را برداشتم و پوستش را رنده کردم بین آرد و شکر و تخم‌مرغ‌ها و کره و فندق‌ها که حسابی توی هم پیچیده بودند و همه‌چیز یک‌دفعه جادویی شد: عطر پرتقال. بالاخره یک جوری باید این تاریخ جدید را جشن می‌گرفتیم. اول به درخت کریسمس فکر کردم. اما نشد. یا شاید حوصله نداشتم بروم بگردم دنبال درخت کریسمس. بعد به کیک فکر کردم و بعد یادم آمد قالب نداریم. و نهایتا رسیدم به شیرینی‌های مخصوص عید. و خب چه فرقی می‌کند؟ عید سال نو، عید سال نو است دیگر. چه زمستان. چه بهار. رضا صادقی می‌خواند:«من چقدر دوست دارم خدا!». نمی‌فهمم با خود خداست یا مخاطبش آدم دیگری است. یادم می‌افتد چند ماهی است از خدا شاکی‌ام. یادم افتاد دیگر اجازه داده‌ام به خودم که از دست خدا هم عصبانی باشم و گله و شکایت کنم. گاهی قبل از خواب، قبل از این‌که پتو را بکشم روی سرم بهش می‌گویم«خدایا ازت گله دارم. تنهام گذاشتی.». برعکسش هم بوده. شب‌هایی که گونه‌ی خدا را بوسیده‌ام و چشم‌هایم را بسته‌ام. اما این روزها؟ نه...

 

این متن هیچ پایان به‌خصوصی ندارد. جز یک خواهش. دیروز فیلم «راز چشمان آن‌ها» را دیدم. فیلمی محصول کشور آرژانتین که سال دو هزار و نه اسکار بهترین فیلم خارجی را برده. فیلم برای من فوق‌العاده نبود. کلا دیگر هیچ چیز برایم چندان فوق‌العاده، خوشایند،‌ناخوشایند و صفاتی از این دست، نیست. فقط یک صحنه‌ی چشم‌گیر داشت. مردی، مرد دیگری را که قاتل زنش بود،‌بیست و یک سال پشت خانه‌اش زندانی کرده بود. یک جای فیلم،‌ کارآگاه فیلم، مرد را که سینی غذا به دست می‌رود سراغ قاتل، دنبال می‌کند و زندان مخفی را کشف می‌کند. مزد زندانی وقتی از پشت میله‌ها کارآگاه را می‌بیند، فقط یک چیز می‌گوید:‌«خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم حداقل بهش بگو باهام حرف بزنه...». این دردِ تنهایی، دردِ دیده نشدن،‌دردِ این‌که حتی کسی بهت نگوید: «آهای تو! ازت بدم می‌آید!» درد بدی است. درد خیلی بدی است...

این متن هیچ پایان به خصوصی ندارد. باید بلند شوم بروم خمیر را از یخچال در بیاورم. پهن کنم روی میز و قالب بزنم. بعد هم بروم سراغ شکلات‌ها و فندق‌ها.

 چقدر دلم برای کلمه‌ها تنگ شده بود. برای چشم‌های شما حتی!‌ که این خط‌ها را خواندید. اگر هستید، اگر من را می‌بینید،‌ چیزی برایم بنویسید...

 

  • رعنا

سُل

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۳ ب.ظ

می‌دونی آقای دکتر؟ بیست و نه سالمه. اما انگاری بار هشتاد سال زندگی رو دوشمه. آقای دکتر امروز دو ساعت نشستم پشت پیانو. دو ساعت! می‌فهمی یعنی چی؟ واس منی که سه سال آزگار بود نشسته بودم پشت پیانو خیلیه! خیلی آقای دکتر! نیم ساعت اول فقط زل زدم به کلاویه‌ها. بعد به انگشتام. دوباره به کلاویه‌ها. بعد به انگشت‌هام. هی نگاه نگاه کردم به گوشت دستام که افتاده بودن روی پاهام. مث یه مُرده... مث یه حیوون لاجون... تا حالا دیدی یکی پیانو بزنه آقای دکتر؟ انگشتا روونن... مث باد که روون و آزاد می‌پیچه لای موآی درختا... مث انگشتام که وحشی می‌شد یه دفعه... می‌پیچید لای موهاش- ببخشید... لای کلاویه‌ها.... لای کلیدا.... بِمُلا رو خیلی دوست دارم آقای دکتر.... سنگینن... سیاهن... مث زندگی من... مث موهاش... مث بخت من آقای دکتر... از کله‌ی صبح تا بوق سگ کار می‌کنم آقای دکتر... هنوزم هشتم گروئه نهمه! تو می‌فهمی یعنی چی هشت آدم گروئه نهش باشه دکتر؟ با این حق ویزیتی که می‌گیری می‌فهمی؟ گمون نکنم... تو صبح به صبح می‌آی اینجا می‌شینی رو این مبل چرمی خوشگلت... لم می‌دی جلو دیوونه‌هایی مث من، گوش می‌دی به بدبختیامون... به نشخوارای ذهنی‌مون... بعدم یه نسخه می‌نویسی و تمام... حتما وسطاش کلی خدا رو شکر می‌کنی که خودت مثل ما خل و چل نیستی. نه دکتر؟ این تن بمیره نه؟ عصر هم می‌ری پیش زن و بچه‌ات... خونه‌ات کجاس دکتر؟ ولنجک؟ زعفرانیه؟ فرمانیه؟ می‌شناسم اون طرفا رو... خونه‌ یکی از شاگردام اونجا بود... از دوشنبه‌ها شروع شد. هر دوشنبه می‌رفتم خونه شون... خونه نگو... بگو کاخ! دکتر گوشت با منه؟ گفتم برات... صد بار گفتم... معلم خوبی نبودم... حواسم به انگشتاش بود تا به پیانو زدنش... 

داشتم می‌گفتم دکتر. تو چرا هیچی نمی‌گی وقتی پرت می‌شم از موضوع اصلی؟ آره. داشتم می‌گفتم. نشستم پشت پیانو. آخر سر دستامو آوردم بالا. انداختم رو کلاویه‌ها... انگشت شستم کوبیده شد رو "سُل"... سُسُسُلللل... پیچید صداش.... سل مهربون‌ترین کلیده دکتر. جیغ جیغو نیست مثل "دو" و "سی"....به فال نیک گرفتمش دکتر.... هی زدم... زدم... زدم... سل...سل...سل... یک ساعت سل زدم... پیشرفت کردم. نه؟ گوش دادم به حرفت... گفتی حواس خودمو پرت کنم... گفتی فکر نکنم بهش... به هیچی... گفتی پیانو دوست منه.... راست می‌گفتی... حواسمو پرت سُل کردم... سُل قشنگ‌ترین نُته.... می‌زد رو سُل می‌گفت‌ چی می‌شد اگه همه‌ی نتا سُل بودن؟ راست می‌گفت دکتر... قشنگ‌ترین بود... با اون کلید سیاه بالای سرش.... با اون طُره سیاه که افتاده بود رو ماه صورتش...  گوشت با منه دکتر؟ سُل قشنگ‌ترین بود... قشنگ‌ترین....

 

  • رعنا