درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

تَرَک‌ها

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۵۲ ق.ظ

 داشتم پادکست جافکری گوش می‌دادم. آقای مهمان گفت هواپیماها وقتی خیلی بهشان فشار وارد می‌شود، ترک‌های ریزی برمی‌دارند. آن‌قدر ریز که اصلا نمی‌شود دیدشان. نمی‌شود ردشان را گرفت. بعد به یک جایی می‌رسد که این ترک‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. آن‌قدر که ناگهان -بدون هیچ پیش‌زمینه‌ی احتمالی از دید خلبان- هواپیما می‌شکند، از کار می‌افتد و دیگر نمی‌شود هیچ‌جوره بلندش کرد.

 

خانم میم گفت تو چندتا سنگ خیلی بزرگ را با هم برداشتی. سنگ‌های خیلی خیلی بزرگ. آدم‌ها گاهی یکی‌اش را هم به زور و زحمت برمی‌دارند و چند وقتی طول می‌کشد یاد بگیرند با آن سنگ بزرگ در دست، تعادل زندگی‌شان به هم نخورد. حتی اگر یکی از این سنگ‌ها هم نبود،‌شاید می‌توانستی دوتای دیگر را به سرانجام برسانی. می‌گوید توی این مدت، فشارهای زیادی را تحمل کردی. اما نادیده‌ی‌شان گرفتی. خودت می‌فهمی که چقدر نادیده‌ی‌شان گرفتی؟ متوجه این هستی که چقدر با خودت بد کردی؟ ترک برداشتی دختر. ترک برداشتی. ترک‌ها کوچک بودند. ترک‌های خیلی کوچکِ خیلی زیاد. چیز عجیبی نیست که بعد از سه سال شکستی. از خودت، جسمت،‌ روحت، چه توقعی داشتی؟ که همچنان ایستاده به راهش ادامه دهد؟ با شیارهای ریزی که از درون بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند؟

 

خانم سین توی ایسنتاگرامش نوشته بود همیشه اولویت‌های زندگی‌ام به این ترتیب بوده: خانواده و بعضی ازدوست‌ها. سلامتی جسم و روان خودم، کار و خلاقیت... راستش بقیه‌ی چیزی که نوشته بود را یادم نمی‌آید. چون همین‌جا از خودم پرسیدم دختر! سلامت جسم و روان خودت چندمین اولویتت است؟ پنجمی،‌ششمی،‌ هفتمی،‌ هشتمی...؟

 

یک جا توی مسابقه‌ی بندبازی، عصار به یکی از گروه‌ها گفت مهم نیست مردم چی دوست دارند. شما باید چیزی رو خلق کنید که خودتون دوستش دارید. چیزی که از دل و فکر و روح خودتون بیرون اومده باشه. مخاطب شما باید شما رو پیدا کنه... هرقدر کم.

 

زندگی هم همین است. مهم نیست آدم‌ها راجع به سرفصل‌های اصلی زندگی ما چی فکر می‌کنند. راستش اصلا مهم نیست. توی این دنیا به هرکسی یک سنگ قیمتی داده‌اند و گفته‌اند بتراش. هرجوری که دوست داری و فکر می‌کنی قشنگ می‌شود. تو سنگ خودت را داشتی، تراشیدی، صیقل دادی... آن‌طور که خودت دوست داشتی. بی‌انصافی است مصرانه به من بگویی چطور سنگ خودم را بتراشم. من باید آنطور بتراشمش که فکر می‌کنم از نظر من زیباست. چون آخرش هم خودم باید لذت ببرم از تماشایش. از مرورش. از نتیجه‌ی این همه کندن و صیقل دادن....

 

صدای باران می‌آید. صدای باران...

ترک‌ها را کاریشان نمی‌شود کرد. فقط می‌شود بینشان را طلا گرفت...

 

 

 

  • رعنا

فصل تو

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ق.ظ

دارم توی سرم می‌خوانمش:‌ «به انتظار فصل تو، تمام فصل‌ها گذشت...» و فکر می‌کنم این را چه کسی خوانده بود؟ ابی؟ مطمئن نیستم. 

چند هفته پیش دال صاف توی صورتم نگاه کرد و گفت «تو اینطوری پیش بری کل زندگیت رو باختی.» و به نگاه کردنش ادامه داد. معذبم کرد. با ناخن‌هایم ور رفتم. گفت:«متوجهی که این آدمی که این حرف‌ها رو داره می‌زنه تو نیستی دیگه؟» سر تکان دادم که یعنی آره. و نیم ساعت بعد را لرزیدم. گفت: سردت شد؟

گفتم؟ آره... عین بید وقتی سردش میشه...

و خندیدم. ولی دال فقط لبخند کجی زد.

 

یک هفته پیش خیلی مریض بودم. گلودرد، تب و بدن درد امانم را بریده بود. الان بهترم. ولی ویرووس‌ها یا باکتری‌ها هنوز کامل لگد آخرشان را نزده‌اند. ضعیف شده‌ام. خیلی ضعیف.

 

الان سرچ کردم دیدم ابی خوانده. اول ترانه را بیشتر دوست دارم:‌ وقتی تن حقیرمو/ به مسلخ تو می‌برم/ مغلوب قلب من نشو/ ستیزه کن با پیکرم...

چقدر شعرها خوب بودند قبل‌ترها. من حقیقتا معشوق همه‌ی شعرهایی هستم که ایرج جنتی عطایی یا اردلان سرافراز یا زویا زاکاریان و ... گفته‌اند و گوگوش و ابی و ... خوانده‌اند.

 

قلبم کمی آرام‌تر است. آرام کامل نگرفته ولی کمی - فقط کمی- بهتر شده. بهتر که شدم باید شروع کنم کیک شکلاتی بپزم. چند روز پیش بهش یادآوری کردم من از همه چیز شکلاتی‌اش را دوست دارم. بستنی شکلاتی از بین بستنی‌ها، موکا از بین قهوه‌ها، ویفرهای شکلاتی و خلاصه همه چیز فقط شکلاتی. گفت این طوری که خودت را از یک عالمه طعم خوب دیگه که تو دنیا هست محروم می‌کنی. شاید راست می‌گفت. ولی اهمیتی نداشت. بد نیست گاهی کسی یا چیزی را آنقدر دوست داشته باشی که نیازی حتی به امتحان کردن بقیه نباشد.

 

دال پرسید:‌چی انقدر غمگینت می‌کنه؟

گفتم اینکه هیچ کسی رو ندارم. حتی خودم رو.

و باز با ناخن‌هام ور رفتم.

 

ابی بعدترش می‌خونه: اسم منو از من بگیر/ تشنه‌ی معنی منم

آخ که چقدر درست. چقدر به‌جا. منم تشنه‌ام. تشنه‌ی معنی خودم. بار تن برای منم سنگینه آقای ابی. ولی کسی رو هم ندارم که بهش بگم ببین چه ساده می‌شکنم...

 

یعنی زور کیک شکلاتی به اینا میرسه؟

اگه به دال بگم باز حتما یکی از اون لبخندهای کج و معوج تحویلم میده. این بار بهش می‌گم هیچ از این لبخنداش خوشم نمیاد.

  • رعنا

-n

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ب.ظ

هیچ وقت تو زندگیم انقدر خسته، ناامید، بی‌انگیزه و درمونده نبودم. توی ذهنم فقط یه بن‌بست می‌بینم. یه بن‌بست در تنهایی و تاریکی و سکوت...

  • رعنا

رنگ سفید

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ

 تو این‌جا را نمی‌خوانی. مهم هم نیست. خودم برایت می‌گویم. هر روز. هر دقیقه. هر ثانیه. هر لحظه...

توی این زندگی، خوشبخت بوده‌ام که کسی مثل تو کنارم هست. این را وقت‌هایی بیشتر از همیشه می‌فهمم که نامهربان‌ها روزهایم را سیاه می‌کنند و برگشتن به خانه، برگشتن به تو، سفیدترین رنگ روزهایم است... چای می‌ریزم با عطر هل و دارچین، مَسَپَن‌هایی که مخصوص خودت گرفته‌ام را می‌آورم تا با هم بخوریم و روز، به همین زیبایی و سادگی تمام می‌شود.

 

پ.ن: کاش می‌توانستم بروم بالای منبر و یک موعظه‌ی درست و حسابی بکنم در باب "زندگی متاهلی". اما از آن‌جا که در زمان مجردی این جور حرف‌ها توی گوشم نمی‌رفت و گمان می‌کردم "درست" همان است که من فکر می‌کنم، به گمانم چنین موعظه‌ای هم دردی را از کسی دوا نخواهد کرد.

  • رعنا

شیرینی‌های فندقی یکم ژانویه

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

خمیر را ورز داده‌ام، با همین دست‌های سردم... و برای سال جدید آدم‌های این طرف دنیا، فقط یک دعای دم‌دستی کوچک کرده‌ام: خدایا! شیرینی‌هایم خوب در بیایند! ترک نخورند، بوی کره هم ندهند! رضا صادقی دارد یک آهنگی می‌خواند که تا به‌حال نشنیدمش. حتی درست نمی‌فهمم چه می‌خواند. فقط ترجیع‌بندش را می‌فهمم: «سفرت بخیر!» از آخرین باری که این‌جا نوشتم چند وقت می‌گذرد؟ صد سال؟ هزار سال؟ نمی‌دانم. حتی شاید کمی بیشتر. کاش دنیا برگردد به همان هزارسال پیش که من شور داشتم برای نوشتن. که عاشق کلمات بودم به فعل! الان؟ الان هم عاشق کلمات هستم اما به حرف! و عشق بی‌عمل هم که مثل زنبور بی‌عسل است. نیست؟

 

خمیر باید یک ساعتی برای خودش توی یخچال آرام بگیرد. امروز، اولین روز سال جدید مردم این طرف دنیا، روز دلگیری بود برای من. پشیمان شدم از این‌که تعطیلات نیامدم ایران. اما دیگر کاریش هم نمی‌توانستم بکنم. دلم برای پنج نفر خیلی تنگ شده. پنج‌نفری که مطمئنم یک نفرشان از صمیم قلب دوستم دارد و یکی به احتمال نود درصد حالش از من به هم می‌خورد. دلتنگی خیلی خیلی خیلی حس مستقلی است. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که حسابی از دستش دل‌خوری و او هم. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که این آخری‌ها حتی دوست نداشتی جواب سلامش را بدهی...رضا صادقی دارد می‌خواند: «می‌دونی با تو... پرم از شعر و ستاره... بی‌تو... لحظه حرمتی نداره...». صدای ماشین ظرفشویی می‌رود قاطی تحریرهای رضاصادقی و نمی‌گذارد بفهمم چه می‌خواند. گفته بودم؟ قبلا هیچ علاقه‌ای به صدایش نداشتم. تازگی‌ها خوشم آمده -و این در مورد من چیز خیلی عجیبی است-.

 

بوی پرتقال پیچیده توی آشپزخانه. توی دستور شیرینی نوشته بود وانیل یا اسانس پرتقال یا اسانس لیمو. من همیشه پرتقال را به لیمو و مخصوصا وانیل ترجیح می‌دهم. مزه‌ی‌پرتقال و شکلات چیز بهشتی‌ای از آب در می‌آید. از معجزات الهی است از نظر من. البته که اسانس پرتقال نداشتم و اصلا نمی‌دانم چیست. پرتقال را برداشتم و پوستش را رنده کردم بین آرد و شکر و تخم‌مرغ‌ها و کره و فندق‌ها که حسابی توی هم پیچیده بودند و همه‌چیز یک‌دفعه جادویی شد: عطر پرتقال. بالاخره یک جوری باید این تاریخ جدید را جشن می‌گرفتیم. اول به درخت کریسمس فکر کردم. اما نشد. یا شاید حوصله نداشتم بروم بگردم دنبال درخت کریسمس. بعد به کیک فکر کردم و بعد یادم آمد قالب نداریم. و نهایتا رسیدم به شیرینی‌های مخصوص عید. و خب چه فرقی می‌کند؟ عید سال نو، عید سال نو است دیگر. چه زمستان. چه بهار. رضا صادقی می‌خواند:«من چقدر دوست دارم خدا!». نمی‌فهمم با خود خداست یا مخاطبش آدم دیگری است. یادم می‌افتد چند ماهی است از خدا شاکی‌ام. یادم افتاد دیگر اجازه داده‌ام به خودم که از دست خدا هم عصبانی باشم و گله و شکایت کنم. گاهی قبل از خواب، قبل از این‌که پتو را بکشم روی سرم بهش می‌گویم«خدایا ازت گله دارم. تنهام گذاشتی.». برعکسش هم بوده. شب‌هایی که گونه‌ی خدا را بوسیده‌ام و چشم‌هایم را بسته‌ام. اما این روزها؟ نه...

 

این متن هیچ پایان به‌خصوصی ندارد. جز یک خواهش. دیروز فیلم «راز چشمان آن‌ها» را دیدم. فیلمی محصول کشور آرژانتین که سال دو هزار و نه اسکار بهترین فیلم خارجی را برده. فیلم برای من فوق‌العاده نبود. کلا دیگر هیچ چیز برایم چندان فوق‌العاده، خوشایند،‌ناخوشایند و صفاتی از این دست، نیست. فقط یک صحنه‌ی چشم‌گیر داشت. مردی، مرد دیگری را که قاتل زنش بود،‌بیست و یک سال پشت خانه‌اش زندانی کرده بود. یک جای فیلم،‌ کارآگاه فیلم، مرد را که سینی غذا به دست می‌رود سراغ قاتل، دنبال می‌کند و زندان مخفی را کشف می‌کند. مزد زندانی وقتی از پشت میله‌ها کارآگاه را می‌بیند، فقط یک چیز می‌گوید:‌«خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم حداقل بهش بگو باهام حرف بزنه...». این دردِ تنهایی، دردِ دیده نشدن،‌دردِ این‌که حتی کسی بهت نگوید: «آهای تو! ازت بدم می‌آید!» درد بدی است. درد خیلی بدی است...

این متن هیچ پایان به خصوصی ندارد. باید بلند شوم بروم خمیر را از یخچال در بیاورم. پهن کنم روی میز و قالب بزنم. بعد هم بروم سراغ شکلات‌ها و فندق‌ها.

 چقدر دلم برای کلمه‌ها تنگ شده بود. برای چشم‌های شما حتی!‌ که این خط‌ها را خواندید. اگر هستید، اگر من را می‌بینید،‌ چیزی برایم بنویسید...

 

  • رعنا

و ناگهان برد...

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ

 

هر چیزی ضدی دارد. ضد زندگی مرگ است؟ به گمانم. 

کمال تعریف هرچیز با ضدش است. تعرف الاشیا باضدادها. زندگی را با مرگ بشناسیم؟ به گمانم.

مرگ، حداقل تا این نقطه از زندگی‌ام، بی‌رحم بوده. نه خیلی. فقط یک‌بار. اما همین یک بار برای بی‌رحم بودن کافی است.

مرگ، بی‌رحم است. زندگی رحم دارد؟ نه. قطعا نه...

  • رعنا

از فکرها

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ

همه‌ی انتخاب‌های زندگی بین خوب و بد نیست.

گاهی بعضی انتخاب‌های ما بین بد است و بدتر...

 

  • رعنا

چون نمی‌توانند دل بکنند...

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۴۲ ب.ظ

امروز به وبلاگ قبلی‌ام در بلاگفا سر زدم. تقریبا اشکم در آمد. از آن روزها انگار هزار سال گذشته. از آن روزهایی که تمام کیف دنیا به این بود که بیایی و ببینی کسی برایت کامنت گذاشته و از شعر جدیدت خوشش آمده. یا روز تولدت ببینی ده‌ها نفر -که خیلی‌هاشان دیگر حالا در وبلاگ‌هایشان را تخته کرده‌اند- تبریک گفته‌اند. چقدر هم را می‌خواندیم آن روزها. چقدر خوانده می‌شدیم. حالا به جای آن وبلاگ‌های عزیز، این اینستاگرام لعنتی آمده که مزخرف‌ترین شبکه‌ی اجتماعی است و به نظرم آدم‌ها را کم‌کم خرفت و کودن می‌کند با همه‌ی آن اکانت‌های اغلب تهوع‌آور که -بدابه‌حال‌ما- اسم اینفلئونسر رویشان گذاشته‌ایم...

نپرسید پس چرا خودت آن‌جا مانده‌ای که ارجاعتان می‌دهم به جواب سوال تکراری "چرا پزشک‌ها هم سیگار می‌کشند؟"!

  • رعنا

? What if

شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۳۳ ب.ظ

 

-What if I forgave myself? I thought. What if I forgave myself even though I'd done something I shouldn't have? What if I was a liar and a cheat and there was no excuse for what I'd done other than because it was what I wanted and needed to do? What if I was sorry, but if I could go back in time I wouldn't do anything differently than I had done? What if heroin taught me something? What if yes was the right answer instead of no? What if what made me do all those things everyone thought I shouldn't have done was what also had got me here? What if I was never redeemed? What if I already was?

  Wild, Jean-Marc Vallée (2014)

 

پ.ن: برای بار دوم دیدمش و احتمالا در طول زندگی‌ام ده‌ها بار دیگر خواهم دید.

 

  • رعنا

از فیلم‌ها-

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

جایی در سریال آناتومی گری، مردیت، شخصیت اصلی داستان از امیلیا همکار جراحش بابت اتفاقی که بینشان افتاده و برخورد تند او ناراحت است. صحنه‌ی عذرخواهی امیلیا و برخورد مریدیت با او، یکی از بهترین و تاثیرگذارترین صحنه‌هاییست که دیده‌ام و کاش می‌توانستیم در دنیا و فرهنگ خودمان هم بیش‌تر ببینیمش:

شب است. مریدیت که چند روز پیش مورد حمله‌ی بیماری شیزوفرنیک قرار گرفته و از چند ناحیه آسیب دیده، روی تخت اتاقی در بیمارستان دراز کشیده است. راهرو و بخش پذیرش، از لای کرکره‌های پنجره‌ی اتاق دیده می‌شود. صورت مردیت هنوز گرفته و کبود است. دوربین راهرو را نشان می‌دهد. امیلیا پشت در ایستاده. مضطرب و مردد. نگاه پریشانش را از مردیت می‌دزد. کمی این پا و آن پا می‌کند و آخر سر، وارد اتاق می‌شود. مردیت، رنجیده از او، نگاهش می‌کند و منتظر می‌ماند حرفش را بزند. امیلیا از صمیم قلب عذرخواهی می‌کند و می گوید عمیقا متاسف است. همه‌چیز برای یک صحنه‌ی آشتی‌کنان فوق‌العاده مهیاست. اما مردیت نفس عمیقی می‌کشد، با ناراحتی امیلیا را نگاه می‌کند و می‌گوید متوجه پشیمانی‌اش شده، اما هنوز آن‌قدر آماده نیست که او را ببخشد. همین. بدون اضافه‌کردن حرف دیگری. 

I'm just not ready to forgive you yet

 

* به هم فرصت بدهیم. فرصت بازسازی روح، روان و فکرمان. از آدمی که آسیب دیده و  تلخ شده، انتظار نداشته باشیم یک‌شبه یا حتی چند ساعته با یک عذرخواهی حالش خوب خوب شود. به زمان اعتماد کنیم.

شاید توی این دنیا، به درد بخورترین مخلوق خدا همین زمان باشد و بس...

  • رعنا