درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

The Legend of 1900

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

 

 

 

1900: [explaining why he didn't leave the ship and never will be] All that city... You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.

  • رعنا

کاش کلمه‌های خوبت را پرواز می‌دادی...

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ

 

فیروزه اطهاری، همسر آیدین آغداشلو در صفحه‌ی اینستاگرامش زیر تصویری از دخترشان تارا، تولدش را به او تبریک گفته. در میان کامنت‌ها چیزی که آیدین برای فیروزه نوشته لبخند عمیقی روی لبم نشاند و فکر کردم چقدر خوب که هنوز هستند آدم‌هایی-یا بهتر بگویم مردهایی- که قدرت کلمه‌ها و ابرازشان را می‌دانند.

"فیروزه‌ی عزیزم. چه روز مبارکی بود که چنین دختر بی‌نظیری را به جهان آوردی و چه روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که رنج کشیدی و لذت بردی تا او را بپرورانی و مراقبت کنی تا به چنین ثمر و حاصل گرانبهایی برسد. قدر تو را همیشه خواهد دانست و همیشه خواهم دانست. دستت را می‌بوسم. آیدین"

 

  • رعنا

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

چند وقت پیش پرسید:"ببینم... چند درصد زندگی تو غمه؟ چند درصدش شادی؟". چند لحظه نگاهش کردم. بعد چشم‌هایم را از چشم‌هایش برداشتم و به باد و بوران و آفتابی که همزمان بیرون از اتاق در جریان بود، نگاه کردم. از نظر من، غم و شادی شبیه دو موجودیت کاملا مجزا از هم نبودند که بشود در لحظه‌ها از هم جدایشان کرد. گفتم: "اینجوری به قضیه نگاه نمیکنم که مثلا بتونم بگم سی درصد غم، هفتاد درصد شادی" گفت:" یه سوال ساده اس!سختش نکن الکی..." بلند شد. رفت سراغ کشوها و بعد از چند دقیقه با یک تکه نخ برگشت. نخ را صاف و مستقیم گذاشت جلویم: "این خط، سهم غم و شادی تویِ زندگیته. از اولش تا همین الان که نشستی روبروی من". بعد یک خودکار داد دستم: " یه علامت بذار روش و دو تیکه‌اش کن. یه طرفش غم، یه طرفش شادی...". فکر کردم "به همین راحتی؟" واقعا روی کدام لحظه ی زندگی می‌شود انگشت گذاشت که خالص باشد؟ توی تمام خنده ها، توی تمام لبخندهای از سر رضایت، حتما ته مانده‌ی یک غصه‌ی دور یا نزدیک پیدا می‌شود. یا برعکس، آخر تمام اشک‌هایی که می‌ر‌یزیم، چیزی از درون ما را به زندگی امیدوار می‌کند. یک شادی که ته چشم‌ها و قلب‌هایمان سوسو می‌زند. حتی اگر اینطور به قضیه نگاه نکنیم، از نتیجه گیری ای که آخر این بحث‌ها می‌شود، به شدت بیزارم. نود درصد آدم شادی هستی؟ چه عالی! پنجاه-پنجاه؟ هممم... افسرده ای پس... هیچ کس هم که خدا را شکر بیشتر از پنجاه درصد زندگیش را غصه نگرفته و همه در نهایت آدم‌های خوشحال و شاد و خندانی هستیم. خواستم بهش بگویم این سوال، سوال اشتباهی است. غم و شادی آدم‌ها، چیزی به شدت، به شدت درونی است. نه آن کس که همیشه قهقهه می‌زند، درصد شادمانیش در زندگی نزدیک صد است، نه آنکس که شبیه افسرده ها همیشه ساکت و فرو رفته در لاک خودش است، لزوما آدم افسرده ایست. آدم‌ها اگر با تو احساس نزدیکی کنند، پرده ی احساساتشان را برایت بالا می‌زنند، جایی در میانه‌های شب. وقتی همه جا ساکت شده و آدم با غار تنهایی درونش، روبرو می‌شود. این جور وقت‌ها، می‌شود تمام شور و شعف یک انسان یا تمام دردها و غم‌های عمیقش را فهمید. و همین بازگو کردنِ بی‌پرده‌ترینِ خود، بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد. خواستم بهش بگویم به این سادگی نیست که جلویم بنشینی و یک تکه نخ بگذاری روبرویم که شادم یا غمگین. این‌ها را نگفتم. روی زمین دو تکه خمیر بازی بچه‌ها افتاده بود. سبز و قرمز. برشان داشتم:"سبز برای شادی، قرمز برای غم". همینطور که نگاهم می‌کرد با هم مخلوطشان کردم.رنگها درهم گم شدند.نخ را برداشتم و گوله خمیری را گذاشتم جلویش: "ببین. به نظر من سهم احساسات آدمها تو زندگی، بیشتر شبیهه به این گوله ی خمیریه تا یه نخ صاف و مستقیم. همه چی یه شکل در هم تنیده و پیچیده داره. از یه طرف که نگاهش کنی، بیشتر قرمزه، از یه طرف سبز. تو حالت کلی هم یه رنگ بیشتر خودشو نشون می‌ده. اما کی واقعا میدونه توی این گوله ی خمیری چه خبره؟ گاهی خود آدم هم از این موضوع خبر نداره...کسی نمیدونه یا دلش نمیخواد بدونه اون تو چی می‌گذره. نگاه کردن واقع بینانه به درون خودمون، گاهی برای خودمون هم سخته. چه برسه کس دیگه ای بخواد این کارو انجام بده. البته که شادی، نهایتا باید پایدارتر باشه تو زندگی آدم‌ها. ولی شادی درونی به وجود نمیاد تا وقتی که چالشی وجود داشته باشه و غمی. و به دنبالش قد کشیدنی... پس حتی اگه بخوایم با مدل ذهنی تو که شبیه یه نخه هم پیش بریم، سهم آدم‌های پر از انرژی مثبت و شاد هم از غم و غصه نباید چیز کمی باشه...می‌فهمی چی می‌گم؟" با چشمای گرد نگاهم کرد. گفت: "یه سوال ساده پرسیدما..."گفتم: "اشتباهت همینجاست... این سوال اصلا ساده نبود. مهم تر از اون، از جوابی که آدما به این سوال میدن هیچی گیرت نمیاد...مطلقا هیچی..." بلند شد. نخ را برداشت و رفت. یک نگاه عاقل اندر سفیه به من، آخرین اثری بود که از خودش توی اتاق گذاشت... بیرون هنوز باد بود و بوران و آفتاب و ابر... با انگشتم خمیر را نصف کردم . رنگ ها بیرون زدند... رنگ های قرمز-سبزی که حالا نه قرمز بودند و نه سبز... نه قرمز و نه سبز...

  • رعنا

حفره‌ها

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

 

 
از دندانپزشکی توی میرداماد سریع خودم را رسانده‌ام به پالادیوم. هنوز دلم از منشی بی‌حواس که یادش رفته بود زنگ بزند بیایم برای کشیدن بخیه‌ها، چرکین است. صبح بیست و هفت اسفند زنگ زدم به مطب که نباید بیایم بخیه‌ها را بکشم؟ صدای خواب آلودش از پشت تلفن آمد که "اوا! مگه نکشیدین هنوز خانم؟". دایورت شده روی گوشیش. می‌گویم "نه. خودتون گفتید تماس میگیرید باهام...". به تته پته می‌افتد و می‌گوید الان آقای دکتر تشریف ندارند. می‌ماند برای سال بعد. هیچ چیز این قضیه ناراحتم نمی‌کند. جز اینکه بار دیگر، این موضوع فرضیه‌ی توی ذهنم را یک قدم به سمت اصل شدن پیش می‌برد: نود درصد آدم‌ها، از آبدارچی و منشی گرفته تا دکتر و مهندس، بلد نیستند عذرخواهی کنند. هرچه هم برایشان واضح توضیح می‌دهی که "مشکلی که پیش آمده بابت ندانم کاری شماست ها!" و بعد سکوت میکنی که طرف یک "ببخشید" خشک و خالی بگوید، به جایش بر و بر نگاهت می‌کند یا اینکه پشت تلفن سکوت می‌کند. بعد که زمان به اندازه‌ی گفتن یک معذرت خواهی گذشت، حرفش را ادامه می‌دهد... . 
پالادیوم شلوغ است. صاف می‌روم سمت بوک‌لند و نگاه می‌کنم به قفسه‌ی "پر فروشترین‌ها". "پاییز، فصل آخر سال است" را بر میدارم و ورق میزنم. آخرین جمله از پاراگرافی که پشت کتاب نوشته را می‌خوانم: "خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"... جمله را طبق وضعیت خودم تغییرش میدهم: "خودش کسی شد. من هم باید کسی شوم؟" و خودم جواب خودم را می‌دهم: "نه... هرکی باید راه خودش رو بره...". کتاب را بر می‌دارم. یادم می‌آید توی همشهری-داستان عید امسال، از نسیم مرعشی خواندم و گوش کردم. اولی "روایت یک مکان" بود که خوشم نیامد و نصفه رها کردم. دومی داستان صوتی بود که با صدای خودش توی داستان همراه خوانده بود. شروع که کرده بود به خواندن، با خودم گفتم "چه صدای بمی...". خوشم نیامد. فکر نمیکردم چهره‌ای که چند وقت پیش توی صفحه مهسا نعمت دیده بودم، صدای به این بمی داشته باشد. بعد یادم آمد صدای خودم هم دست کمی ندارد از صدای او. مخصوصا وقتی محکم حرف می زنم.‌
صداها...صداها... گفته بودم صداها جایی توی مغزم ضبط می‌شوند و بعضی هایشان مرتب تکرار می‌شوند؟ دیوانه کننده است. گاهی فکر می‌کنم توی مغزم واحدی که مسئول به فراموشی سپردن صدای آدم ها باشد، ندارم. یا اگر دارم، به طرز فجیعی کند کار می‌کند. گاهی به روزها و گاهی به ماه ها زمان نیاز دارم تا یک جمله ی ساده ی کسی را فراموش کنم. جمله ای به سادگی و چرتی "به خدا فقط همین" یا "دوست دارم خوشحال باشی" یا "هوا امروز چه سرده لامصب..." جمله ها را، با ریتم مخصوص آدمی که ادایشان کرده، با مکث و تاکیدی که او روی کلمه ها کرده، بارها و بارها توی ذهنم تکرار می‌کنم. گاهی ناخودآگاه، گاهی کاملا خودآگاه... این چیز خوبی نیست البته. آدم را شبیه یک ریکوردر بیست و چهار ساعته می‌کند که مموری لعنتیش به این سادگی ها تمام یا پاک نمی‌شود.
زن میانسال قد کوتاهی از کنارم رد میشود و تنه اش می‌خورد به شانه‌ام. به خودم می‌ایم. کتاب را گرفته ام دستم و وسط بوک‌لند ایستاده ام. بازش می‌کنم. توی ذهنم میخوانمش:"هنوز هم دوست دارم وقتی ساز می‌زنی و حواست نیست، به انگشت هایت نگاه کنم." نفسم بند می‌آید. کتاب را می‌بندم. عین همین جمله را چند وقت پیش از زبان خودم نوشته بودم:"دوست دارم وقتی حواسم نیست خیره بشی به رقص انگشتام رو کلاویه ها." کتاب را باز می‌کنم: "تمرین که می‌کردم می‌دانستم ایستاده‌ای توی چارچوب در اتاق و نگاهم می‌کنی. چطور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمی‌کنی؟ نیستی و انگشت هایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شده‌اند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست. باید درستش کنم. وقتی رفتم سر کار و روز خوبی را که از من فرار می‌کرد پیدا کردم، پیانو را می‌دهم رگلاژ کنند. دوباره تمرین می‌کنم تا انگشت‌هایم مثل روزهای نرفتنت بشوند. باید پارتیتورهایم را پیدا کنم." کتاب را می‌بندم و توی دستم فشار می‌دهم. دیگر حتی نمی‌خواهم یک جمله از آن را بخوانم. با این حال می‌ر‌وم سمت صندوق. حسابش می‌کنم و می اندازمش توی کیسه. صدا‌ها توی سرم تکرار می‌شوند. انگار که مغزم تصمیم گرفته باشد ناگهانی یک سمفونی از تمام صداهای چند ماه اخیر اجرا کند: "میشه اون لیوان آبو بدی بهم؟"..."حالت خوبه؟ حالت خوبه تو؟"..."ببخشید خانم. ببخشید..."..." نه. بیمارستان بستریه. مگه نمیدونستی؟"..." چقد روسریت بهت میاد"..."نه. ولی دوس دارم خوشحال باشی"..."حالت خوبه؟"..."دلم برات تنگ شده"..." فقط میخواستم حالتو بپرسم"..."عیدت مبااارک"...."یه کاری میشه بکنی برام؟"...."تو چته؟ چرا الکی میگی خوبم؟"..."مگه نمی‌دونستی؟ همه می‌دونن"..."خب. حالا چی این ماجرا تو رو ناراحت کرده؟"..."چقدر رنگ روسریت بهت میاد"..."تو خلی به خدا دختر"..."حالت خوب میشه..."..."پاشو بریم تئاتر..."..."بیا ببینمت... دلم تنگته..."..."چجوری دلش اومد؟"...."می‌خوام یه چیزی بهت بگم..."..."ول کن بابا! همه شون عین همه‌ان..."دلم برای صدات تنگ شده"..."خانم! خانم! صدامو می‌شنوی؟" این یکی دیگر توی دنیای واقعی بود. ظاهرا چند دقیقه ای توی هپروت سیر می‌کردم و سرجایم میخکوب شده بودم. یک ببخشید می‌گویم و راه می‌افتم. از توی کیسه نگاه می‌کنم به جلد کتاب:"دنبال تو می‌دویدم. کف سرامیک های سرد و سفید سالن." صدای دویدن کسی با کفش‌های پاشنه بلند زنانه روی سرامیک های سفید و یخ یک سالن بی انتها توی سرم می پیچد. می ایستم، ناگهانی. صدا تمام میشود. زنی از پشت می‌خورد بهم:"ببخشید دخترم. معذرت می‌‌خوام". لبخند میزنم:"خواهش می‌کنم. چیزی نشد". یاد خانم منشی می‌افتم. یاد بخیه ها که حالا نیستند. زبان میرنم به حفره ی کوچکی که سمت چپ دهانم است؛ جای خالی دندانم. از دکتر پرسیدم :"پر میشه آقای دکتر؟" گفت:"پر میشه دختر جان... هر حفره ای بالاخره یه روزی پر میشه..."
  • رعنا

ز ترس نی، ز ملولی...*

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

 

 

رفتم توی کافه و در حالیکه داشتم از گرسنگی تلف میشدم، نگاهی به میزها انداختم. یک پسر با موهای فرفری و به طرز آنرمالی بلند-حداقل در نظر من- جلویم سبز شد که "چند نفرید؟" با خنده گفتم:"چند نفرم به نظرتون؟ طبیعتا یکیم!" پوزخند زد. با خودم فکر کردم کی می‌شود این سوال مسخره دیگر پرسیده نشود؟ مگر از آدم هایی که دو تا دو تا می‌روند توی کافه‌ها می‌پرسند نفر سومی هم وجود دارد یا نه که از تک نفره ها می‌پرسند؟ بعد از اینکه نشستم و دفترم را بیرون کشیدم برای نوشتن جواب به این سوال که "اهداف یکسال آینده تان چیست؟"، یک خانم جوان منو را گذاشت جلویم. داشتم تمرکز می‌کردم که بنویسم "تغییر شغل برای استقلال بیشتر" یا "تغییر شغل برای درآمد بیشتر" که صدای کشدار دختری را شنیدم که داشت به خاطر بهترییین شربت آبلیمویی که توی عمرش خورده از پسر جوان موبلند تشکر می‌کرد. این جور مواقع دلم می‌خواهد کاش مثلا میشد در یک لحظه تمام دنیای اطراف را گذاشت روی حالت میوت. شنیدن مکالماتی از این دست، انگار که دارم صحنه ی از قلاب در آوردن ناشیانه ی دهان یک ماهی نیمه جان را می‌بینم ، حالم را بد می‌کند... بیست دقیقه گذشت. ظاهرا کسی برایش مهم نبود یک دختر تنها برای چه یکی از میزهای دو نفره ی کافه را اشغال کرده. سرم را بالا آوردم و با دختر جوان کافه چی چشم تو چشم شدم. گفت:" منتظرید؟" گفتم:"بله". برگشت که برود. گفتم:"منتظرم سفارشمو بگیرید". گفت:"آها! منتظر مایید!" و قهقهه زد. خنده ام نیامد. گفتم:"یه سالاد سزار با یه آب سیب". باز لبخند زد. نگاهش کردم. گفتم:"عجیبه؟" گفت: "آخه امروز ولنتاینه. همه منتظرن اغلب" و باز خندید. گفتم:"آها" و فکر کردم حتما یادم باشد عین احمق‌ها بعد هرچیزی نخندم. دفترم را بستم و فکر کردم:"برای یکسال آینده ام چه برنامه ای دارم؟" توی ذهنم نوشتم :"سخت نگیرم... زندگی را سخت نگیرم حتی اگر سخت باشد." دختر جوانی که بیست دقیقه پیش بهترین شربت آبلیموی عمرش را خورده بود نشسته بود روبروی پسر موفرفری موبلند و با اشتیاق حرف می‌زد. چند لحظه نگاهش کردم و بعد انگار که چشم از ماهی بی‌جانی که مرگ تازه از کنارش رد شده باشد برمی‌دارم، نگاهم را از او برداشتم. دفترم را باز کردم و نوشتم: " دوست داشتن... تنهایی را دوست داشتن..."....

 

 
 
*از این و آن بگریزم، ز ترس نی، ز ملولی...
  • رعنا

+

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

برفِ دمِ بهار...

برفِ طفلکی بیست و هفت اسفند...
 هیچ کس آغوشش رو برات باز نمی‌کنه...هیچ کس اسمت رو صدا نمی‌زنه که: "ببین! برف...!"
 
امروز زن‌های میانسال توی تجریش با دیدنت رو ترش کردن که: "چه وقت اومدن بود؟" دختر شاعرمسلک کنار پنجره‌ی ماشین نگاه کرد به آسمون و گفت: "بیچاره شکوفه‌های نورسیده..." می‌بینی؟ هیشکی قبولت نداره. حتی اگه شیش دُنگِ تقویم هنوز به اسم خودت باشه... تو با خودت فکر می‌کنی "هنوز فصل منه." حق با توئه. اما هیچ کس برفِ سه روز مونده به بهارو نمی‌خواد...
با وجودِ همه‌ی اینا تو بازم میای... انقدر می‌باری که آسفالت کوچه سنگفرش میشه با شکوفه‌ها. انقدر می‌باری که آدما مجبور می‌شن لباسای زمستونی رو دوباره از تو گنجه‌ها و بالای کمدها بیارن دمِ دست. انقدر می‌باری که چترا دوباره باز می‌شن، که دستکش‌های پشمی می‌پیچن دور سبزه‌ها و تنگ‌ماهی‌های مردمِ کوچه و بازار که تند و تند می‌دوَن این طرف و اون طرف. اما خب یه چیزایی رو هم باید قبول کنی. دیگه کسی برات شعر نمی‌خونه که "برفِ نو سلام!"... دیگه مردم از سفید شدن پشت بوماشون هیجان‌زده نمی‌شن... این وسط چند نفری هم ممکنه لعنت بفرستن به چاله‌های پر از برف و گِل و شِل...
اما خوبیش می‌دونی چیه؟
تو بازم می‌آی...
کاری به کار هیچ کس نداری. کاری به حرف هیچ کس هم نداری...
تو می‌آی... چون می‌دونی هنوز نوبتِ بهار نشده... 
 
تو می‌آی
حتی اگه هیشکی،
هیشکیٍ هیشکی،
منتظرت نباشه...
 
 
  • رعنا

بشکه‌ها

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ
امروز از شهرکتاب تا خانه را پیاده آمدم. توی ذهنم قفسه‌ها را پر و خالی کردم، پوشه‌های مختلف را باز کردم و پشت سر هم با خودم حرف زدم. گفتم ببین! یک جوری پرونده‌ها را آخر سالی مختومه اعلام کن. یک جوری که نخواهی سنگینیشان را با خودت بکشی این طرف سال. یک جوری با خودت مصالحه کن حتی... خودت را ببخش. آدم‌ها را ببخش. گاهی وقت‌ها جریان پیچیده‌تر از همه‌ی این‌هاست؟ ایرادی ندارد. زندگی است دیگر. گاهی سوتفاهم‌هایی هستند که پیش می‌آیند و بعد هم نمی‌شود رفعشان کرد. باید چرخ زمان انقدر از رویشان بگذرد که محو شوند... که یک روز سرد پاییزی که فنجان گرم چای دستت است و پتو را محکم به خودت پیچیده‌ای یاد فلان آدم بیفتی و فلان اتفاق و فلان روز و بخندی که چقدر جدی گرفته بودیش... 
 
چند روز است دارم فکر می‌کنم به یکی از نوشته‌های پونه مقیمی که توی اینستاگرام منتشرش کرده بود. چیزی با این مضمون که تناقضات موجود در آدم‌ها حتی به خودشان هم رحم نمی‌کند چه برسد به شما. هیچ وقت هیچ وقت نباید انتظار داشته باشید آدم‌ها همانطور که با شما حرف می‌زنند با شما رفتار کنند. آدم‌ها ممکن است امروز شما را بهترین دوست، بهترین همسر، بهترین همراه یا هرچیز دیگری بنامند و فردا صبح که از خواب پا می‌شوند به هیچ وجه آن حس را نداشته باشند. شما فقط باید امیدوار باشید آدم‌ها طبق گفته‌هایشان با شما رفتار کنند وگرنه گول زدن خودتان را آغاز کرده‌اید. اگر به حرف‌های آدم‌ها دل ببندید هر تناقض درون هر ارتباطی شما را به شدت شوکه می‌کند.
 
تا این حد حساب نکردن روی حرف‌های آدم‌ها به نظرم بی‌نهایت بی‌رحمانه می‌آید. ولی مگر غیر از این است که دنیا بی‌نهایت بی‌رحمانه است؟ اینطور حساسیت نداشتن به کلمه‌های آدم‌ها نوعی از آزادی، رها بودن و صد البته اعتماد به نفس را می‌طلبد که در هر آدمی پیدا نمی‌شود. آدم‌ها معمولا دهانشان از تعجب باز می‌ماند که تو که فلان چیز را گفتی پس چرا اینطور رفتار کردی...؟ آدم‌ها معمولا سرخورده می‌شوند و حس می‌کنند مجسمه‌ای گلی بوده‌اند که کسی با لگد زده رویشان و لهشان کرده... 
 
امروز از خیابان دوم که بالا می‌آمدم یک گربه را دیدم که لای شمشادها می‌پلکید و دنبال غذا می‌گشت. یک لحظه دلم خواست بغلش کنم. نشستم و دستم را جلویش دراز کردم که بیا. با ترس جلو می‌آمد و بعد از برداشتن چند قدم دوباره عقب می‌رفت. تا چند خیابان بعدی دنبالم آمد. با ترس و امید یا به قولی با خوف و رجا. حس کردم گاهی گربه‌ها از ما آدم‌ها عاقلترند. از گام‌های آرام و نامطمئنشان باید یاد گرفت... آرزو کردم کاش چیزی همراهم داشتم برای گربه‌ی بیچاره. اگر تا خانه دنبالم می‌آمد، می‌رفتم برایش غذا می‌آوردم. اما ناپدید شد. سر یک پیچ هر چقدر منتظرش ماندم خبری نشد... 
 
داشتم می‌رسیدم خانه. پرونده‌ها؟ هنوز باز بودند. حتی حالا که دارم این را می‌نویسم بیشترشان بازند. متاسفم که این را دم عیدی می‌نویسم. اما درست حالم شبیه چیزی است که بروسان در یکی از شعرهایش نوشته: "غم بشکه‌های سنگینی را در دلم جابجا می‌کند." یک جور حس عجله دارم که قبل عید خوب شوم. خوب خوب. که کیف کنم از تصویرهای رنگارنگی که تجریش دم بهار هدیه می‌کند به چشم‌هایم. فعلا که نشده... دیروز بعد یک صحبت طولانی با سارا پشت تلفن احساس کردم که چقدر سبک‌ترم. که چقدر حالم خوب است بعد از مدت‌ها... نمی‌دانم... شاید هر چیزی زمان خودش را می‌خواهد. شاید بعضی دردها بشکه‌های سنگین‌تری دارند و بیچاره غم، مگر در یک روز چند بشکه را می‌تواند جابجا کند...؟
 
 
 
 
 
  • رعنا

اُرس

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ب.ظ

اسم اینجا را گذاشتم درخت اُرس. درخت اُرس را برای این دوست دارم که نماد نامیرایی است و حتی در بالاترین ارتفاعات و سخت‌ترین شرایط هم محکم سر جایش ایستاده... 

  • رعنا