درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۱۰ مطلب با موضوع «نشسته بود گوشه‌ی ذهنم» ثبت شده است

شکر-زهر

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۰ ب.ظ

 

یاد، تنها چیزی است که نمی‌شود نیست کرد...

نمی‌شود مثل کاغذپاره‌های یک داستان ناتمام سوزاند و خاکسترش را داد به دست باد...

نمی‌شود مثل یک نخ سیگار دود کرد و هوایش را از عمق ریه‌ها فوت کرد توی هوا...

نمی‌شود مثل یک کابوس آشفته‌ی سیاه و سفید، از خواب پرید و نفس نفس زد و فردایش، فراموشش کرد...

 

مثل دو قاشق شکر

می ریزمش توی زندگی

هم می‌زنمش

و هر روز سر می‌کشم...

هست و نیست

هست و نیست...

 

  • رعنا

وقتی نگاه می‌کنم به مشاجرات این روزها....

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

 

بدی آدم‌ها این است که فکر می‌کنند همه‌چیز، شکل واحدی دارد. فکر می‌کنند بهترین سیاست،‌ سیاستی است که من می‌پسندمش. بهترین شکل عاشق شدن، شکلی است که من در یکی از روزهای هجده سالگی تجربه‌اش کردم. بهترین روش چای دم کردن، روشی است که مادرم از قدیم الایام یادم داده. من؟ من می‌گویم اینطور نیست. خوشبختی، سیاستمداری، چایی دم کردن،‌ شستن سینک ظرفشویی،‌ مدیریت مالی خانه و هرچیز دیگری که فکرش را بکنی، شکل‌های مختلفی دارند که در اغلبشان بهترین،‌ وجود ندارد. فقط متفاوتند. یا اگر بهترینی وجود دارد، بهترین برایِ منِ نوعی است.

تمام حرفم این است. شکل‌های مختلف هرچیز را ببینیم. مسیر نگاهمان سخت و غیر قابل انعطاف نباشد. مثل بچه‌ها پا به زمین نکوبیم که درستش همین است که من می‌گویم! وا بدهیم. آدم‌ها را،‌ حتی اگر نگاهشان با ما متفاوت است، حس کنیم. درکشان کنیم. در نهایت همه انسانیم. "در نهایت همه به آن اندازه که مهربانیم،‌انسانیم..."

 

 

  • رعنا

Desirable Flood

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

 

"تو پایتخت صلح جهانی..."

کنارت رودها می‌ایستند

درخت‌ها سکوت می‌کنند

و چکاوک پیر هم مست می‌شود...

 

در توجاده‌ی ابریشمی است

که از وسط گندمزار می‌گذرد

و در کناره‌ی آن

جایی نزدیک درخت‌های صنوبر،

مردی عاشق گندمزار سیاه دخترکی می‌شود

که آسمان را سیاه کرده...

 

مرد با خودش می‌گوید:

چه سیاهی سعادتمندی...

 

من

ساحلی بکر و دست نخورده‌ام

که از بین تمام جای پاهای دنیا

تو روی تنم مانده‌ای

که از تمام قلعه‌های شنی کودکانه

کلبه‌ی کوچک تو در من بنا شده

و از بین تمام دریاهای دنیا

تو اقیانوست را کنارم پهن کرده‌ای...

 

موج‌های کوچک دست تو

موج‌های سیاه گندمزار من

کاش این ساحل را

آب ببرد...

 

  • رعنا

اوست گرفته شهر دل. من به کجا سفر برم؟

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ب.ظ

 

کُره‌ی سبز-آبی را می‌گذارم جلویم و می‌خندم. موهایم با بادی که از پنجره می‌آید توی اتاق، پریشان می‌شود و همه‌‌چیز را نامعلوم‌تر و نامشخص‌تر می‌کند. یک جور سرمستی و بی‌خیالی توی اتاق موج می‌زند. دستت را می‌گیرم می‌نشانمت جلوی سیاره‌ی سبزآبی زیبایمان. آرام می‌گویم: یک، دو، سه و با انشگت اشاره‌ام به سمت راست می‌چرخانمش. کره می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. او هم از دیوانگی ما سرمست است. باد تند تر می‌وزد و پرده را می‌رقصاند. موهایم هم. تو زیر لب می‌گویی: ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم... و انگشت اشاره‌ات را می‌گذاری روی توپ گردانی که حالا سرعتش کم و کم‌تر شده. من چشم‌هایم را برای یک لحظه می‌بندم. با خودم فکر میکنم خانه‌ی مان کجای این دنیا قرار است باشد؟ انگشتت روی کدام خشکی، کدام قاره، کدام کشور و کدام شهر این جهان دراندشت فرود آمده؟ اولین خانه‌ی مان توی خیابانی به اسم هاریسون است یا برناردو؟ شیروانی داریم؟ باغچه‌ای داریم تا تمام گل‌هایی که یک روزی فقط عکسشان را برایت می‌فرستادم، آنجا بکاریم؟ پنجره‌ها شمالیند یا جنوبی؟ می‌توانم جلوی پنجره‌ها سبزی خشک کنم یا تو بعدازظهرها لم بدهی زیر نور خوبی که از پرده‌ها هم می‌گذرد و می‌نشیند روی دست‌های مهربانت؟

 

آن روز یادت است؟ گفتم مهم نیست. من با تو همه‌جای این دنیا می‌آیم. من با تو همه‌جای این دنیا زندگی می‌کنم. راست گفتم. هنوز هم می‌گویم. فرقی نمی‌کند کجا باشد. لندن، پاریس،‌ میلان، رم، مجارستان، روسیه، آمریکا، کانادا، یونان، نروژ، سوئد، هلند... فرقی نمی‌کند. آسمان همه‌جا همین رنگ است. من که باید خودم را با چیزهای جدید وفق بدهم. باید یاد بگیرم به زبان جدیدی فکر کنم. با لحن متفاوتی حرف بزنم، آداب و رسوم جدید یاد بگیرم. پس چه فرقی می‌کند کجا؟ من تو را همه‌جا به یک زبان، یک لحن، یک فرهنگ و یک قانون دوست دارم و خودت می‌دانی چیست: عشق...

 

من هنوز می‌خندم. چشم‌هایم را بسته‌ام. می‌پرسی بگویم کجا افتادیم؟ و می‌خندی. چشم‌هایم را باز می‌کنم. می‌گویم کجا؟ و نگاه می‌کنم به انشگت اشاره‌ات وسط دریا دریا آبی. لبخند می‌زنم. خودت می‌دانی معنای لبخندم را. من وسط دریا دریا آبی بیکران، روی یک نقطه‌ی پرت وسط اقیانوس آرام هم کنارت هستم. آرامِ آرامِ آرام...

 

  • رعنا

واگویه (۲)

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ

سوال: چرا توی زندگی لحظه‌هایی هست که از آدم‌هایی که روزی واقعا دوستشون داشتیم، واقعا بدمون می‌آد؟

پاسخ: چون اون آدم‌ها به مرور تغییراتی توی ما ایجاد کردند که اول متوجهشون نشدیم. اما وقتی چند وقت، چند روز یا حتی چند سال می‌گذره، تازه به خودمون می‌آیم و می‌بینیم چی بودیم و چی شدیم.

پی‌نوشت: هیچ کس، نمی‌تونه کس دیگه‌ای رو تغییر بده. این خودمونیم که می‌پذیریم تغییر کنیم. بعضی‌ها فقط این روند رو تندتر می‌کنن.

پی‌نوشت۲: پس نیازی نیست از اون آدم بدمون بیاد. فقط لازمه توی سیستم فکری، ذهنی، روانی و مکانیزم اثرپذیری خودمون یه بازنگری داشته باشیم.

پی‌نوشت ۳: فقط خودمون مسئول اتفاقاتی هستیم که برامون می‌افته. فقط خودمون.

  • رعنا

زاده‌ی قول تو هستم، در غبار...

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

            

 

 

زیباترین قول تو این است

           که هرگز باز نخواهی آمد...

 

+احمدرضا احمدیِ ستودنی...

 

  • رعنا

نه هرکه چهره برافروخت...

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

دختری که موهای قرمز داشت چند بار پلک زد و با اشتیاق گفت: "برام خریدش! باورت می‌شه سپیده؟ برام خریید!" و انگشت‌هایش را آورد بالا و ناخن‌های لاک‌زده‌اش را نگاه کرد. سعی کردم زیرچشمی نگاه کنم به رنگ لاک‌هایی که جلویش چیده بود: سبز. ارغوانی. قرمزِ جیغ و بنفش. نگاهم را آوردم بالاتر روی ناخن‌ها. تقریبا هیچ دو انگشت کنار همی یک رنگ نبودند. دختر مو قرمز لب‌هایش را غنچه کرده بود و داشت ناخن‌هایش را فوت می‌کرد. 

نگاهم را از میزشان برداشتم و منویی که پسر کافه‌چی چند ثانیه قبل جلویم گذاشته بود را باز کردم: "از اینکه در ساعات شلوغی میز را زود ترک می‌کنید تا بقیه هم بتوانند از بودن در اینجا لذت ببرند متشکریم! " چه خوشامدگویی محشری! دلم کیک هویج می‌خواست. منو را ورق زدم تا رسیدم به کیک‌ها. کیک هویج نداشتند. چندتا اسم عجیب و غریب دیدم. دستم را تکان دادم سمت پسر کافه‌چی که بیاید. پرسیدم: "این‌ها چی‌ هستن دقیقا؟" و سه چهارتا از اسم‌ها را با انگشت نشانش دادم. خندید و گفت:"هیچ کدومشون رو نداریم. الان فقط کیک ساده داریم." خندیدم. دختر مو قرمز داشت توی موبایلش عکس کسی را به سپیده نشان می‌داد و بلند بلند حرف می‌زد:‌ "نه بابا! همه‌اش آرایشه! بدون میکاپ ندیدیش! نمیشه نگاش کرد!" و پوزخند زد. سپیده از آن دخترهای آرام بود. از آن دخترهایی که با "اوهوم " و "راست میگی" و "نه بابا" جوابت را می‌دهند. 

منو را بستم و لبخند زدم: "یه موکا و یه کیک ساده". پسر گفت: حتما و منو را برداشت و رفت. نگاهش کردم. گفتم: " می‌دونی به چی دارم فکر می‌کنم؟" خندید. گفت: "باز یکی از اون تِزهای معروفت! بگو ببینم به چی داری فکر می‌کنی..." نگاه کردم به اطرافم. دخترها و پسرهایی که در بهترین حالتشان نشسته بودند روبروی هم و قهوه‌ها و کیک‌هایشان را آرام و لطیف و مودبانه می‌خوردند. دست‌هایشان را دور فنجان‌ها می‌گرفتند و آرام به هرچیزی که تویش بود لب می‌زدند. چنگال‌هایشان یک قطعه‌ی کوچک از کیک را جدا می‌کرد. قطعه‌ای که لازم نباشد دهانشان را زیادی برای خوردنش باز کنند... بعد نگاه کردم به او. به کسی که روبرویم نشسته بود. گفتم: "فک می‌کنم همه‌ی دخترا زیادی دست و پا می‌زنن. زیادی می‌خوان دور شن از چیزی که هستن. زیادی می خوان خواستنی و پرفکت و دوست‌داشتنی به نظر برسن." خندید. یک خنده‌ی شبیه به قهقهه‌ای کوتاه. گفت: "خب این تو طبیعت دختراست." اخم کردم: "آره تا یه حدیش. ولی مشکلش اینجاست که اکثرا به این موضوع قانع نمی‌شن. می‌خوان تو چشم طرف مقابلشون نه فقط خوب بلکه خوب‌ترین باشن. نه فقط خوشگل بلکه خوشگل‌ترین باشن. نه فقط دوست‌داشتنی بلکه دوست‌داشتنی‌ترین باشن. دوست دارن خاص باشن. مثل اون الماسای بنفش‌آبی که فقط از دل یه کوه دور افتاده‌ی پرت تو دل آفریقا می‌کشنشون بیرون. ولی بیا رو راست باشیم. همه که زیباترین نیستن! همه که بهترین و خاص‌ترین نیستن توی همه‌ی زمینه‌ها! چرا باید انقدر دست و پا بزنن برای اینکه تو چشم موجودات لعنتی‌ای که اکثرا خودشون هم سرتا پا پر از عیب و ایرادن انقدر پرفکت به نظر برسن؟" خندید. گفت: "باشه باشه! خب من الان چی‌کار کنم؟ بیا منو بزن!"

سرم را تکان دادم و یک نفس عمیق کشیدم. گفتم: "دارم جدی می‌گم. چرا نمیشه دو کلمه حرف جدی با تو زد؟ "موبایلش را برداشت و شروع کرد به گشتن توی تلگرام و اینستاگرام و هزارتای دیگر از این شبکه‌های اجتماعی. با بی‌خیالی شروع کرد به سوت زدن. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد: "تو خودت می‌تونی ادعا کنی که اینطوری نیستی؟ که این فکرا تو ذهنت نمی‌آد؟"  گفتم: "موضوع این نیست که من اینطوری هستم یا نه. موضوع اینه که این رفتارا، این دست و پا زدنا، این ادعا کردنا این انرژیایی که پای این کار هدر می‌ره خیلی تاسف‌باره... و هیچکسی جز خود ما دخترا هم مسئول دامن زدن بهش نیستیم. هممون هی تقویتش می‌کنیم. هممون همه‌اش وانمود می‌کنیم این ماییم که رابطه‌ها رو تموم کردیم. این ماییم که نخواستیم. این ماییم که طرف مقابل به دلمون نچسبیده. اصلا یه چیزی رو می‌دونی؟ به نظر من دلیل اینکه ما انقدر تو تاریخ شخصیت مهم زن کم داریم این نیست که همیشه به اونا ظلم شده یا حقشونو بهشون ندادن. دلیل اصلیش این بوده که اصلا زنا این موضوع براشون مهم نبوده! فقط براشون مهم بوده جذاب باشن، خوشگل باشن و خواستنی و تو دل برو! البته که مردا هم از این موضوع استقبال می‌کردن. الان هم می‌کنن... یه بار یه مزخرفی خوندم تو فیس بوک راجع به اینکه با دختری دوست شو که کتاب می‌خواند و فلان! نمی‌دونم کی این مطلبو نوشته ولی مطمئنم که زن بوده! اکثر مردا عاشق دخترای سانتی مانتال همیشه خوش بوی همیشه مرتب‌ان! هیچ کدومم براشون مهم نیست طرف قبل خواب چه کتابی می‌خونه! هیچ کدوم هم کیف نمی‌کنن ببینن وقتی دیر می‌رسن سر قرارشون تو یه کافه دختره داشته زیر نور ملایم چراغ بالای میز داستایوفسکی می‌خونده. بیشتر ترجیح می‌دن وقتی برسن که داشته رژ لبشو می‌کشیده رو لباش و بعد چند بار خودشو تو آینه‌ی کوچیک دستی‌اش نگاه می‌کرده... هیچ وقت شنیدی پسری به دختری بگه عاشق خیال‌پردازیاتم... عاشق وقتایی‌ام که می‌زنی تو دل داستانای مورد علاقه‌ات. عاشق وقتی‌ام که دلت برای سگ ولگرد صادق هدایت می‌سوزه و وقتی سرشو می‌ذاره زمین و می‌میره براش گریه می‌کنی. حتی عاشق وقتی‌ام که عاشق جسارت و قانون شکنی آناکارنینا میشی! عاشق چرت و پرتاییم که می‌نویسی! تا حالا شنیدی؟ همه فقط عاشق چشم و ابروی اونین که روبروشون نشسته و اغلب فقط یه فکر تو سرشونه... "

ساکت می‌شوم. مات نگاهم می‌کند. دست‌هایش را زده زیر چانه اش و خیره توی چشم‌هایم نگاه می‌کند. سرم را می‌اندازم پایین: "دروغ می‌گم مگه؟" و بغضی که نمی‌دانم از کجا پیدا شده را قورت می‌دهم. می‌گوید: "تو زیادی تند می‌ری... همیشه همین‌طوری‌ای... یه چیزو می‌دونی؟ آدما اکثرا طبق تجربه‌هایی که داشتن قضاوت می‌کنن. مثل شبکه‌های عصبی که درسشو داشتیم تو ترم ۳. یه جورایی با داده‌های قبلیشون فیت فیت می‌شن. یا بهتره بگم overfit می‌شن. تو الان اینجوری‌ای. حالا یا خودت تجربه‌های اینجوری زیاد داشتی یا قصه‌شو زیاد شنیدی. خیلی سیاه فکر می‌کنی راجع به همه‌چی... انقدر بدبین نباش دختر... "

نگاه می‌کنم به انگشت‌هایم. خسته و بی‌رنگند. از بس کد زده‌اند حالشان بد است. دوست دارند جای دکمه‌های کیبورد روی کلاویه‌های پیانو برقصند. نگاه می‌کنم به میز بغلی. دختر مو قرمز توی گوش سپیده می‌گوید: "سیاست داشته باش دیوونه! منتظرش بذار!" یک لحظه سرم گیج می‌رود. نگاهش می‌کنم. صاف توی چشم‌هایش. می‌گویم: "خسته‌ام... ولشون کن حرفامو. از خودت بگو." و فنجان موکایم را بر می‌دارم و تا نصفه سر می‌کشم. توی ذهنم جوابش را می‌دهم: اگه همه‌ی داده‌های موجود لعنتی واقعا همین‌طوری باشن چی؟ اگه داده‌هایی که توی فاز آموزش گیرمون اومده پرت نباشن و از هر دو سر طیف، خوش‌بینانه و بدبینانه، باشن چطور؟ بازم اشتباه دارم می‌گم؟". او دارد برای خودش حرف می‌زند. توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و مدام و دست‌هایش را تکان می‌دهد و از غذایی که دیشب خورده تا کلاس دوشنبه‌هایش داستان تعریف می‌کند. من توی صورتش لبخند می‌زنم و وسط حرف‌هایش صداهایی از ته حنجره‌ام بیرون می‌آید که نشان می‌دهد شگفت زده شده‌ام، خوشم آمده یا داستانش حالم را بد کرده. ذهنم اما جای دیگری است. یک تابع سینوسی مدام روی نقطه‌هایی که توی فضا شناورند فیت می‌شود، محو می‌شود و دوباره از اول. داده‌های لعنتی انقدر زیاد و مرتب کنار هم نشسته‌اند که هیچ شک نمی‌کنی به خط آبی‌ای که رویشان رسم می‌شود... فرمول‌های رگرسیون و شبکه‌عصبی و بایاس و واریانس جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. سپیده روی میز بغلی ریز می‌خندد. موهای سیاه مشکی‌اش را که ریخته روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و بعد دست‌هایش را قلاب می‌کند دور فنجان روبرویش. فرمول‌ها جلوی چشم‌هایم بالا و پایین می‌روند. بیت‌ها و حرف‌های عاشقانه هم. کلمه‌های سگ ولگرد و تنگسیر و گاوخونی هم. چشم‌های آناکارنینا هم. فکر می‌کنم به خودم که جایی به کسی گفته بودم: "بدی‌اش اینه که سطحشونو نگه می‌داره پایین. اگه این غریزه‌ی لعنتی رو تا یه جایی کنترلش کنن می‌رسن به چیزای مهم‌تری هم فکر کنن!" چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گوید: "چیزی شدی؟" می‌گویم:"نه... میشه برام یه شعر بخونی؟ هرچی..." میگه "آره. چرا که؟" واژه‌ها توی سرم تکرار می‌شوند: " ای‌‌ همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش/ دلم از عشوه‌ی شیرین شکرخای تو خوش/ هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار/ هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش..."

  • رعنا

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

داشتم این پست را می‌خواندم که با خودم فکر کردم چرا که نه؟ اصلا باید به ویژگی‌های بایومتریک انسان‌ها، از اثر انگشت و قرنیه‌ی چشم گرفته تا نحوه‌ی راه رفتنشان، "شیوه‌ی عاشقی کردن" هم اضافه کرد. شیوه‌ی نشان دادن اینکه هی! فلانی! نگاهم کن... من دوستت دارم... 

 

  • رعنا

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

هیچ وقت اعتقاد آدم‌ها به اینکه بعدش خوب می‌شود را نفهمیدم. واقعیت این است که هیچ تضمینی وجود ندارد همیشه‌ی خدا پایان شب سیاه سفید باشد. هیچ تضمینی وجود ندارد که بعد از هر سختی راحتی باشد. حتی خدا هم توی کتابش همچین قولی نداده که قطعا پس از هر سختی آسانی است، گفته قطعا با هر سختی آسانی است*...

فرق این دو گزاره شبیه تفاوت این دو کار است:  

انتظار کشیدن منفعلانه برای روزهای خوشِ بعد از هر سختی-که گاهی تا دم مرگ هیچ وقت نمی‌آیند-

و

چشم باز کردن تویِ سختی‌ها و  پیدا کردن نقطه‌های روشن.

نقطه‌های روشنی که وقتی پیدایشان می‌کنی پرواز می‌کنند و می‌آیند می‌نشینند روی شانه‌ات. چشمت را باز می‌کنند، حالت را خوب می‌کنند و همه‌چیز را آسان‌تر می‌کنند. آسانی‌های با هر سختی...آسانی‌های تویِ دلِ هر سختی...

 

*إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا

 

  • رعنا

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

چند وقت پیش پرسید:"ببینم... چند درصد زندگی تو غمه؟ چند درصدش شادی؟". چند لحظه نگاهش کردم. بعد چشم‌هایم را از چشم‌هایش برداشتم و به باد و بوران و آفتابی که همزمان بیرون از اتاق در جریان بود، نگاه کردم. از نظر من، غم و شادی شبیه دو موجودیت کاملا مجزا از هم نبودند که بشود در لحظه‌ها از هم جدایشان کرد. گفتم: "اینجوری به قضیه نگاه نمیکنم که مثلا بتونم بگم سی درصد غم، هفتاد درصد شادی" گفت:" یه سوال ساده اس!سختش نکن الکی..." بلند شد. رفت سراغ کشوها و بعد از چند دقیقه با یک تکه نخ برگشت. نخ را صاف و مستقیم گذاشت جلویم: "این خط، سهم غم و شادی تویِ زندگیته. از اولش تا همین الان که نشستی روبروی من". بعد یک خودکار داد دستم: " یه علامت بذار روش و دو تیکه‌اش کن. یه طرفش غم، یه طرفش شادی...". فکر کردم "به همین راحتی؟" واقعا روی کدام لحظه ی زندگی می‌شود انگشت گذاشت که خالص باشد؟ توی تمام خنده ها، توی تمام لبخندهای از سر رضایت، حتما ته مانده‌ی یک غصه‌ی دور یا نزدیک پیدا می‌شود. یا برعکس، آخر تمام اشک‌هایی که می‌ر‌یزیم، چیزی از درون ما را به زندگی امیدوار می‌کند. یک شادی که ته چشم‌ها و قلب‌هایمان سوسو می‌زند. حتی اگر اینطور به قضیه نگاه نکنیم، از نتیجه گیری ای که آخر این بحث‌ها می‌شود، به شدت بیزارم. نود درصد آدم شادی هستی؟ چه عالی! پنجاه-پنجاه؟ هممم... افسرده ای پس... هیچ کس هم که خدا را شکر بیشتر از پنجاه درصد زندگیش را غصه نگرفته و همه در نهایت آدم‌های خوشحال و شاد و خندانی هستیم. خواستم بهش بگویم این سوال، سوال اشتباهی است. غم و شادی آدم‌ها، چیزی به شدت، به شدت درونی است. نه آن کس که همیشه قهقهه می‌زند، درصد شادمانیش در زندگی نزدیک صد است، نه آنکس که شبیه افسرده ها همیشه ساکت و فرو رفته در لاک خودش است، لزوما آدم افسرده ایست. آدم‌ها اگر با تو احساس نزدیکی کنند، پرده ی احساساتشان را برایت بالا می‌زنند، جایی در میانه‌های شب. وقتی همه جا ساکت شده و آدم با غار تنهایی درونش، روبرو می‌شود. این جور وقت‌ها، می‌شود تمام شور و شعف یک انسان یا تمام دردها و غم‌های عمیقش را فهمید. و همین بازگو کردنِ بی‌پرده‌ترینِ خود، بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد. خواستم بهش بگویم به این سادگی نیست که جلویم بنشینی و یک تکه نخ بگذاری روبرویم که شادم یا غمگین. این‌ها را نگفتم. روی زمین دو تکه خمیر بازی بچه‌ها افتاده بود. سبز و قرمز. برشان داشتم:"سبز برای شادی، قرمز برای غم". همینطور که نگاهم می‌کرد با هم مخلوطشان کردم.رنگها درهم گم شدند.نخ را برداشتم و گوله خمیری را گذاشتم جلویش: "ببین. به نظر من سهم احساسات آدمها تو زندگی، بیشتر شبیهه به این گوله ی خمیریه تا یه نخ صاف و مستقیم. همه چی یه شکل در هم تنیده و پیچیده داره. از یه طرف که نگاهش کنی، بیشتر قرمزه، از یه طرف سبز. تو حالت کلی هم یه رنگ بیشتر خودشو نشون می‌ده. اما کی واقعا میدونه توی این گوله ی خمیری چه خبره؟ گاهی خود آدم هم از این موضوع خبر نداره...کسی نمیدونه یا دلش نمیخواد بدونه اون تو چی می‌گذره. نگاه کردن واقع بینانه به درون خودمون، گاهی برای خودمون هم سخته. چه برسه کس دیگه ای بخواد این کارو انجام بده. البته که شادی، نهایتا باید پایدارتر باشه تو زندگی آدم‌ها. ولی شادی درونی به وجود نمیاد تا وقتی که چالشی وجود داشته باشه و غمی. و به دنبالش قد کشیدنی... پس حتی اگه بخوایم با مدل ذهنی تو که شبیه یه نخه هم پیش بریم، سهم آدم‌های پر از انرژی مثبت و شاد هم از غم و غصه نباید چیز کمی باشه...می‌فهمی چی می‌گم؟" با چشمای گرد نگاهم کرد. گفت: "یه سوال ساده پرسیدما..."گفتم: "اشتباهت همینجاست... این سوال اصلا ساده نبود. مهم تر از اون، از جوابی که آدما به این سوال میدن هیچی گیرت نمیاد...مطلقا هیچی..." بلند شد. نخ را برداشت و رفت. یک نگاه عاقل اندر سفیه به من، آخرین اثری بود که از خودش توی اتاق گذاشت... بیرون هنوز باد بود و بوران و آفتاب و ابر... با انگشتم خمیر را نصف کردم . رنگ ها بیرون زدند... رنگ های قرمز-سبزی که حالا نه قرمز بودند و نه سبز... نه قرمز و نه سبز...

  • رعنا