درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

حفره‌ها

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

 

 
از دندانپزشکی توی میرداماد سریع خودم را رسانده‌ام به پالادیوم. هنوز دلم از منشی بی‌حواس که یادش رفته بود زنگ بزند بیایم برای کشیدن بخیه‌ها، چرکین است. صبح بیست و هفت اسفند زنگ زدم به مطب که نباید بیایم بخیه‌ها را بکشم؟ صدای خواب آلودش از پشت تلفن آمد که "اوا! مگه نکشیدین هنوز خانم؟". دایورت شده روی گوشیش. می‌گویم "نه. خودتون گفتید تماس میگیرید باهام...". به تته پته می‌افتد و می‌گوید الان آقای دکتر تشریف ندارند. می‌ماند برای سال بعد. هیچ چیز این قضیه ناراحتم نمی‌کند. جز اینکه بار دیگر، این موضوع فرضیه‌ی توی ذهنم را یک قدم به سمت اصل شدن پیش می‌برد: نود درصد آدم‌ها، از آبدارچی و منشی گرفته تا دکتر و مهندس، بلد نیستند عذرخواهی کنند. هرچه هم برایشان واضح توضیح می‌دهی که "مشکلی که پیش آمده بابت ندانم کاری شماست ها!" و بعد سکوت میکنی که طرف یک "ببخشید" خشک و خالی بگوید، به جایش بر و بر نگاهت می‌کند یا اینکه پشت تلفن سکوت می‌کند. بعد که زمان به اندازه‌ی گفتن یک معذرت خواهی گذشت، حرفش را ادامه می‌دهد... . 
پالادیوم شلوغ است. صاف می‌روم سمت بوک‌لند و نگاه می‌کنم به قفسه‌ی "پر فروشترین‌ها". "پاییز، فصل آخر سال است" را بر میدارم و ورق میزنم. آخرین جمله از پاراگرافی که پشت کتاب نوشته را می‌خوانم: "خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"... جمله را طبق وضعیت خودم تغییرش میدهم: "خودش کسی شد. من هم باید کسی شوم؟" و خودم جواب خودم را می‌دهم: "نه... هرکی باید راه خودش رو بره...". کتاب را بر می‌دارم. یادم می‌آید توی همشهری-داستان عید امسال، از نسیم مرعشی خواندم و گوش کردم. اولی "روایت یک مکان" بود که خوشم نیامد و نصفه رها کردم. دومی داستان صوتی بود که با صدای خودش توی داستان همراه خوانده بود. شروع که کرده بود به خواندن، با خودم گفتم "چه صدای بمی...". خوشم نیامد. فکر نمیکردم چهره‌ای که چند وقت پیش توی صفحه مهسا نعمت دیده بودم، صدای به این بمی داشته باشد. بعد یادم آمد صدای خودم هم دست کمی ندارد از صدای او. مخصوصا وقتی محکم حرف می زنم.‌
صداها...صداها... گفته بودم صداها جایی توی مغزم ضبط می‌شوند و بعضی هایشان مرتب تکرار می‌شوند؟ دیوانه کننده است. گاهی فکر می‌کنم توی مغزم واحدی که مسئول به فراموشی سپردن صدای آدم ها باشد، ندارم. یا اگر دارم، به طرز فجیعی کند کار می‌کند. گاهی به روزها و گاهی به ماه ها زمان نیاز دارم تا یک جمله ی ساده ی کسی را فراموش کنم. جمله ای به سادگی و چرتی "به خدا فقط همین" یا "دوست دارم خوشحال باشی" یا "هوا امروز چه سرده لامصب..." جمله ها را، با ریتم مخصوص آدمی که ادایشان کرده، با مکث و تاکیدی که او روی کلمه ها کرده، بارها و بارها توی ذهنم تکرار می‌کنم. گاهی ناخودآگاه، گاهی کاملا خودآگاه... این چیز خوبی نیست البته. آدم را شبیه یک ریکوردر بیست و چهار ساعته می‌کند که مموری لعنتیش به این سادگی ها تمام یا پاک نمی‌شود.
زن میانسال قد کوتاهی از کنارم رد میشود و تنه اش می‌خورد به شانه‌ام. به خودم می‌ایم. کتاب را گرفته ام دستم و وسط بوک‌لند ایستاده ام. بازش می‌کنم. توی ذهنم میخوانمش:"هنوز هم دوست دارم وقتی ساز می‌زنی و حواست نیست، به انگشت هایت نگاه کنم." نفسم بند می‌آید. کتاب را می‌بندم. عین همین جمله را چند وقت پیش از زبان خودم نوشته بودم:"دوست دارم وقتی حواسم نیست خیره بشی به رقص انگشتام رو کلاویه ها." کتاب را باز می‌کنم: "تمرین که می‌کردم می‌دانستم ایستاده‌ای توی چارچوب در اتاق و نگاهم می‌کنی. چطور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمی‌کنی؟ نیستی و انگشت هایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شده‌اند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست. باید درستش کنم. وقتی رفتم سر کار و روز خوبی را که از من فرار می‌کرد پیدا کردم، پیانو را می‌دهم رگلاژ کنند. دوباره تمرین می‌کنم تا انگشت‌هایم مثل روزهای نرفتنت بشوند. باید پارتیتورهایم را پیدا کنم." کتاب را می‌بندم و توی دستم فشار می‌دهم. دیگر حتی نمی‌خواهم یک جمله از آن را بخوانم. با این حال می‌ر‌وم سمت صندوق. حسابش می‌کنم و می اندازمش توی کیسه. صدا‌ها توی سرم تکرار می‌شوند. انگار که مغزم تصمیم گرفته باشد ناگهانی یک سمفونی از تمام صداهای چند ماه اخیر اجرا کند: "میشه اون لیوان آبو بدی بهم؟"..."حالت خوبه؟ حالت خوبه تو؟"..."ببخشید خانم. ببخشید..."..." نه. بیمارستان بستریه. مگه نمیدونستی؟"..." چقد روسریت بهت میاد"..."نه. ولی دوس دارم خوشحال باشی"..."حالت خوبه؟"..."دلم برات تنگ شده"..." فقط میخواستم حالتو بپرسم"..."عیدت مبااارک"...."یه کاری میشه بکنی برام؟"...."تو چته؟ چرا الکی میگی خوبم؟"..."مگه نمی‌دونستی؟ همه می‌دونن"..."خب. حالا چی این ماجرا تو رو ناراحت کرده؟"..."چقدر رنگ روسریت بهت میاد"..."تو خلی به خدا دختر"..."حالت خوب میشه..."..."پاشو بریم تئاتر..."..."بیا ببینمت... دلم تنگته..."..."چجوری دلش اومد؟"...."می‌خوام یه چیزی بهت بگم..."..."ول کن بابا! همه شون عین همه‌ان..."دلم برای صدات تنگ شده"..."خانم! خانم! صدامو می‌شنوی؟" این یکی دیگر توی دنیای واقعی بود. ظاهرا چند دقیقه ای توی هپروت سیر می‌کردم و سرجایم میخکوب شده بودم. یک ببخشید می‌گویم و راه می‌افتم. از توی کیسه نگاه می‌کنم به جلد کتاب:"دنبال تو می‌دویدم. کف سرامیک های سرد و سفید سالن." صدای دویدن کسی با کفش‌های پاشنه بلند زنانه روی سرامیک های سفید و یخ یک سالن بی انتها توی سرم می پیچد. می ایستم، ناگهانی. صدا تمام میشود. زنی از پشت می‌خورد بهم:"ببخشید دخترم. معذرت می‌‌خوام". لبخند میزنم:"خواهش می‌کنم. چیزی نشد". یاد خانم منشی می‌افتم. یاد بخیه ها که حالا نیستند. زبان میرنم به حفره ی کوچکی که سمت چپ دهانم است؛ جای خالی دندانم. از دکتر پرسیدم :"پر میشه آقای دکتر؟" گفت:"پر میشه دختر جان... هر حفره ای بالاخره یه روزی پر میشه..."
  • رعنا

ز ترس نی، ز ملولی...*

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

 

 

رفتم توی کافه و در حالیکه داشتم از گرسنگی تلف میشدم، نگاهی به میزها انداختم. یک پسر با موهای فرفری و به طرز آنرمالی بلند-حداقل در نظر من- جلویم سبز شد که "چند نفرید؟" با خنده گفتم:"چند نفرم به نظرتون؟ طبیعتا یکیم!" پوزخند زد. با خودم فکر کردم کی می‌شود این سوال مسخره دیگر پرسیده نشود؟ مگر از آدم هایی که دو تا دو تا می‌روند توی کافه‌ها می‌پرسند نفر سومی هم وجود دارد یا نه که از تک نفره ها می‌پرسند؟ بعد از اینکه نشستم و دفترم را بیرون کشیدم برای نوشتن جواب به این سوال که "اهداف یکسال آینده تان چیست؟"، یک خانم جوان منو را گذاشت جلویم. داشتم تمرکز می‌کردم که بنویسم "تغییر شغل برای استقلال بیشتر" یا "تغییر شغل برای درآمد بیشتر" که صدای کشدار دختری را شنیدم که داشت به خاطر بهترییین شربت آبلیمویی که توی عمرش خورده از پسر جوان موبلند تشکر می‌کرد. این جور مواقع دلم می‌خواهد کاش مثلا میشد در یک لحظه تمام دنیای اطراف را گذاشت روی حالت میوت. شنیدن مکالماتی از این دست، انگار که دارم صحنه ی از قلاب در آوردن ناشیانه ی دهان یک ماهی نیمه جان را می‌بینم ، حالم را بد می‌کند... بیست دقیقه گذشت. ظاهرا کسی برایش مهم نبود یک دختر تنها برای چه یکی از میزهای دو نفره ی کافه را اشغال کرده. سرم را بالا آوردم و با دختر جوان کافه چی چشم تو چشم شدم. گفت:" منتظرید؟" گفتم:"بله". برگشت که برود. گفتم:"منتظرم سفارشمو بگیرید". گفت:"آها! منتظر مایید!" و قهقهه زد. خنده ام نیامد. گفتم:"یه سالاد سزار با یه آب سیب". باز لبخند زد. نگاهش کردم. گفتم:"عجیبه؟" گفت: "آخه امروز ولنتاینه. همه منتظرن اغلب" و باز خندید. گفتم:"آها" و فکر کردم حتما یادم باشد عین احمق‌ها بعد هرچیزی نخندم. دفترم را بستم و فکر کردم:"برای یکسال آینده ام چه برنامه ای دارم؟" توی ذهنم نوشتم :"سخت نگیرم... زندگی را سخت نگیرم حتی اگر سخت باشد." دختر جوانی که بیست دقیقه پیش بهترین شربت آبلیموی عمرش را خورده بود نشسته بود روبروی پسر موفرفری موبلند و با اشتیاق حرف می‌زد. چند لحظه نگاهش کردم و بعد انگار که چشم از ماهی بی‌جانی که مرگ تازه از کنارش رد شده باشد برمی‌دارم، نگاهم را از او برداشتم. دفترم را باز کردم و نوشتم: " دوست داشتن... تنهایی را دوست داشتن..."....

 

 
 
*از این و آن بگریزم، ز ترس نی، ز ملولی...
  • رعنا