درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۱۵ مطلب با موضوع «از لابه‌لای روزهام» ثبت شده است

فصل تو

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ق.ظ

دارم توی سرم می‌خوانمش:‌ «به انتظار فصل تو، تمام فصل‌ها گذشت...» و فکر می‌کنم این را چه کسی خوانده بود؟ ابی؟ مطمئن نیستم. 

چند هفته پیش دال صاف توی صورتم نگاه کرد و گفت «تو اینطوری پیش بری کل زندگیت رو باختی.» و به نگاه کردنش ادامه داد. معذبم کرد. با ناخن‌هایم ور رفتم. گفت:«متوجهی که این آدمی که این حرف‌ها رو داره می‌زنه تو نیستی دیگه؟» سر تکان دادم که یعنی آره. و نیم ساعت بعد را لرزیدم. گفت: سردت شد؟

گفتم؟ آره... عین بید وقتی سردش میشه...

و خندیدم. ولی دال فقط لبخند کجی زد.

 

یک هفته پیش خیلی مریض بودم. گلودرد، تب و بدن درد امانم را بریده بود. الان بهترم. ولی ویرووس‌ها یا باکتری‌ها هنوز کامل لگد آخرشان را نزده‌اند. ضعیف شده‌ام. خیلی ضعیف.

 

الان سرچ کردم دیدم ابی خوانده. اول ترانه را بیشتر دوست دارم:‌ وقتی تن حقیرمو/ به مسلخ تو می‌برم/ مغلوب قلب من نشو/ ستیزه کن با پیکرم...

چقدر شعرها خوب بودند قبل‌ترها. من حقیقتا معشوق همه‌ی شعرهایی هستم که ایرج جنتی عطایی یا اردلان سرافراز یا زویا زاکاریان و ... گفته‌اند و گوگوش و ابی و ... خوانده‌اند.

 

قلبم کمی آرام‌تر است. آرام کامل نگرفته ولی کمی - فقط کمی- بهتر شده. بهتر که شدم باید شروع کنم کیک شکلاتی بپزم. چند روز پیش بهش یادآوری کردم من از همه چیز شکلاتی‌اش را دوست دارم. بستنی شکلاتی از بین بستنی‌ها، موکا از بین قهوه‌ها، ویفرهای شکلاتی و خلاصه همه چیز فقط شکلاتی. گفت این طوری که خودت را از یک عالمه طعم خوب دیگه که تو دنیا هست محروم می‌کنی. شاید راست می‌گفت. ولی اهمیتی نداشت. بد نیست گاهی کسی یا چیزی را آنقدر دوست داشته باشی که نیازی حتی به امتحان کردن بقیه نباشد.

 

دال پرسید:‌چی انقدر غمگینت می‌کنه؟

گفتم اینکه هیچ کسی رو ندارم. حتی خودم رو.

و باز با ناخن‌هام ور رفتم.

 

ابی بعدترش می‌خونه: اسم منو از من بگیر/ تشنه‌ی معنی منم

آخ که چقدر درست. چقدر به‌جا. منم تشنه‌ام. تشنه‌ی معنی خودم. بار تن برای منم سنگینه آقای ابی. ولی کسی رو هم ندارم که بهش بگم ببین چه ساده می‌شکنم...

 

یعنی زور کیک شکلاتی به اینا میرسه؟

اگه به دال بگم باز حتما یکی از اون لبخندهای کج و معوج تحویلم میده. این بار بهش می‌گم هیچ از این لبخنداش خوشم نمیاد.

  • رعنا

شیرینی‌های فندقی یکم ژانویه

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

خمیر را ورز داده‌ام، با همین دست‌های سردم... و برای سال جدید آدم‌های این طرف دنیا، فقط یک دعای دم‌دستی کوچک کرده‌ام: خدایا! شیرینی‌هایم خوب در بیایند! ترک نخورند، بوی کره هم ندهند! رضا صادقی دارد یک آهنگی می‌خواند که تا به‌حال نشنیدمش. حتی درست نمی‌فهمم چه می‌خواند. فقط ترجیع‌بندش را می‌فهمم: «سفرت بخیر!» از آخرین باری که این‌جا نوشتم چند وقت می‌گذرد؟ صد سال؟ هزار سال؟ نمی‌دانم. حتی شاید کمی بیشتر. کاش دنیا برگردد به همان هزارسال پیش که من شور داشتم برای نوشتن. که عاشق کلمات بودم به فعل! الان؟ الان هم عاشق کلمات هستم اما به حرف! و عشق بی‌عمل هم که مثل زنبور بی‌عسل است. نیست؟

 

خمیر باید یک ساعتی برای خودش توی یخچال آرام بگیرد. امروز، اولین روز سال جدید مردم این طرف دنیا، روز دلگیری بود برای من. پشیمان شدم از این‌که تعطیلات نیامدم ایران. اما دیگر کاریش هم نمی‌توانستم بکنم. دلم برای پنج نفر خیلی تنگ شده. پنج‌نفری که مطمئنم یک نفرشان از صمیم قلب دوستم دارد و یکی به احتمال نود درصد حالش از من به هم می‌خورد. دلتنگی خیلی خیلی خیلی حس مستقلی است. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که حسابی از دستش دل‌خوری و او هم. حتی ممکن است دلت برای کسی تنگ شود که این آخری‌ها حتی دوست نداشتی جواب سلامش را بدهی...رضا صادقی دارد می‌خواند: «می‌دونی با تو... پرم از شعر و ستاره... بی‌تو... لحظه حرمتی نداره...». صدای ماشین ظرفشویی می‌رود قاطی تحریرهای رضاصادقی و نمی‌گذارد بفهمم چه می‌خواند. گفته بودم؟ قبلا هیچ علاقه‌ای به صدایش نداشتم. تازگی‌ها خوشم آمده -و این در مورد من چیز خیلی عجیبی است-.

 

بوی پرتقال پیچیده توی آشپزخانه. توی دستور شیرینی نوشته بود وانیل یا اسانس پرتقال یا اسانس لیمو. من همیشه پرتقال را به لیمو و مخصوصا وانیل ترجیح می‌دهم. مزه‌ی‌پرتقال و شکلات چیز بهشتی‌ای از آب در می‌آید. از معجزات الهی است از نظر من. البته که اسانس پرتقال نداشتم و اصلا نمی‌دانم چیست. پرتقال را برداشتم و پوستش را رنده کردم بین آرد و شکر و تخم‌مرغ‌ها و کره و فندق‌ها که حسابی توی هم پیچیده بودند و همه‌چیز یک‌دفعه جادویی شد: عطر پرتقال. بالاخره یک جوری باید این تاریخ جدید را جشن می‌گرفتیم. اول به درخت کریسمس فکر کردم. اما نشد. یا شاید حوصله نداشتم بروم بگردم دنبال درخت کریسمس. بعد به کیک فکر کردم و بعد یادم آمد قالب نداریم. و نهایتا رسیدم به شیرینی‌های مخصوص عید. و خب چه فرقی می‌کند؟ عید سال نو، عید سال نو است دیگر. چه زمستان. چه بهار. رضا صادقی می‌خواند:«من چقدر دوست دارم خدا!». نمی‌فهمم با خود خداست یا مخاطبش آدم دیگری است. یادم می‌افتد چند ماهی است از خدا شاکی‌ام. یادم افتاد دیگر اجازه داده‌ام به خودم که از دست خدا هم عصبانی باشم و گله و شکایت کنم. گاهی قبل از خواب، قبل از این‌که پتو را بکشم روی سرم بهش می‌گویم«خدایا ازت گله دارم. تنهام گذاشتی.». برعکسش هم بوده. شب‌هایی که گونه‌ی خدا را بوسیده‌ام و چشم‌هایم را بسته‌ام. اما این روزها؟ نه...

 

این متن هیچ پایان به‌خصوصی ندارد. جز یک خواهش. دیروز فیلم «راز چشمان آن‌ها» را دیدم. فیلمی محصول کشور آرژانتین که سال دو هزار و نه اسکار بهترین فیلم خارجی را برده. فیلم برای من فوق‌العاده نبود. کلا دیگر هیچ چیز برایم چندان فوق‌العاده، خوشایند،‌ناخوشایند و صفاتی از این دست، نیست. فقط یک صحنه‌ی چشم‌گیر داشت. مردی، مرد دیگری را که قاتل زنش بود،‌بیست و یک سال پشت خانه‌اش زندانی کرده بود. یک جای فیلم،‌ کارآگاه فیلم، مرد را که سینی غذا به دست می‌رود سراغ قاتل، دنبال می‌کند و زندان مخفی را کشف می‌کند. مزد زندانی وقتی از پشت میله‌ها کارآگاه را می‌بیند، فقط یک چیز می‌گوید:‌«خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم حداقل بهش بگو باهام حرف بزنه...». این دردِ تنهایی، دردِ دیده نشدن،‌دردِ این‌که حتی کسی بهت نگوید: «آهای تو! ازت بدم می‌آید!» درد بدی است. درد خیلی بدی است...

این متن هیچ پایان به خصوصی ندارد. باید بلند شوم بروم خمیر را از یخچال در بیاورم. پهن کنم روی میز و قالب بزنم. بعد هم بروم سراغ شکلات‌ها و فندق‌ها.

 چقدر دلم برای کلمه‌ها تنگ شده بود. برای چشم‌های شما حتی!‌ که این خط‌ها را خواندید. اگر هستید، اگر من را می‌بینید،‌ چیزی برایم بنویسید...

 

  • رعنا

جان بی تو خُرَم کی شود...؟

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ

حالا دیگر مَردی را دارم که دلم برای یک عمر می‌خواهَدَش و دلش برای یک عمر می‌خواهَدَم و می‌توانم سرم را بگذارم روی شانه‌هایش و بگویَم:

"چنانت دوست می‌دارم، که گر روزی فراق افتد، تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم..."

 

پ.ن: خدایا شکر نعمت‌هایت. شکر بنده‌های خوبت...

  • رعنا

وقتی نگاه می‌کنم به مشاجرات این روزها....

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

 

بدی آدم‌ها این است که فکر می‌کنند همه‌چیز، شکل واحدی دارد. فکر می‌کنند بهترین سیاست،‌ سیاستی است که من می‌پسندمش. بهترین شکل عاشق شدن، شکلی است که من در یکی از روزهای هجده سالگی تجربه‌اش کردم. بهترین روش چای دم کردن، روشی است که مادرم از قدیم الایام یادم داده. من؟ من می‌گویم اینطور نیست. خوشبختی، سیاستمداری، چایی دم کردن،‌ شستن سینک ظرفشویی،‌ مدیریت مالی خانه و هرچیز دیگری که فکرش را بکنی، شکل‌های مختلفی دارند که در اغلبشان بهترین،‌ وجود ندارد. فقط متفاوتند. یا اگر بهترینی وجود دارد، بهترین برایِ منِ نوعی است.

تمام حرفم این است. شکل‌های مختلف هرچیز را ببینیم. مسیر نگاهمان سخت و غیر قابل انعطاف نباشد. مثل بچه‌ها پا به زمین نکوبیم که درستش همین است که من می‌گویم! وا بدهیم. آدم‌ها را،‌ حتی اگر نگاهشان با ما متفاوت است، حس کنیم. درکشان کنیم. در نهایت همه انسانیم. "در نهایت همه به آن اندازه که مهربانیم،‌انسانیم..."

 

 

  • رعنا

اداشو در میارین...

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ب.ظ

حکایت عجیبیه. نگاه می‌کنیم به یکی،‌به نظرمون خوشبخت‌ترین آدم دنیاست.

زندگیش شاده، پر از عکس گل و لبخند و بوسه است.

پر از رنگه. پر از اتفاقای رنگیه.

پر از آدماییه که به نظر بهترین میان... انگار توی عکسا و روزا و لحظه‌هاشون عشق موج می‌زنه...

یه کم نزدیک می‌شی... و می‌بینی رنگ‌ها، شادی‌ها، لبخندها و بوسه‌ها، بی‌معنی شدن...

 

آهای آدمای شاد اون بیرون! بهم بگین تا حالا شادی رو تجربه کردین؟ یا فقط دارین اداشو در میارین؟

آهای آدمای رنگی رنگی اون بیرون! بهم بگین تا حالا رنگای واقعی رو با چشماتون لمس کردین؟ یا فقط دارین اداشو در میارین؟

آهای آدمای خوشحال اون بیرون! بهم بگین تا حالا خوشی رو با دستاتون بغل کردین؟ یا فقط دارین اداشو در میارین؟

آهای آدمای پر از عشق و بوسه‌ی اون بیرون! بهم بگین تا حالا مزه‌ی واقعی عشق و بوسه رو چشیدین؟ یا فقط دارین اداشو در میارین؟

آهای آدمای اون بیرون! بهم بگین... بهم بگین... شماها اصلا آدمین؟ یا فقط دارین...... . . .

 

  • رعنا

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۹ ب.ظ

خدا را شکر به خاطر داشتن همه‌ی آدم‌های خوب توی زندگیم...

دور و برم را که نگاه می‌کنم می‌بینم انقدر زیادید که نمی دانم شکر داشتن کدامتان را بگویم؟

خدایا شکر شکر شکر شکر...

+بعد از دو ساعت و پانزده دقیقه گفتگو با یکی از خوب‌ترین‌ها...

  • رعنا

از واگویه‌های یک دوست

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

 

خسته‌ام.

از سفر برگشته‌ام اما هنوز خسته‌ام.

فکر آینده، فکر هزار و یک مسئولیت و اما و اگر و شک و تردید، خسته ام کرده.

از آدم‌ها، از شرایط،‌ از خودم که نمی‌توانم دل خودم را قرص کنم، خسته‌ام.

بایدم خودم، خودم را در آغوش بگیرم و نوازش کنم.

باید خودم به خودم دلداری بدهم که همه ‌چیز درست می‌شود.

باید توی گوش خودم بگویم بالاخره دل تو هم قرص قرص می‌شود و از یک جایی به بعد صدای آدم‌های دیگری هم به دلت می‌نشیند.

باید برای خودم بنویسم می‌شود سفرهای شخصی فراوانی رفت و در هر سفر چیزی یاد گرفت.

باید برای خودم بگویم: عزیزکم. دختر نازنین... آخرین چیزی که برایت می‌ماند، خودت هستی.

تو تنهایی و هزار و یک نفر هم که بیایند و بروند، از این تنهایی هیچ گریزی نیست...

 

پ.ن:‌بگذاریم، اجازه بدهیم به خودمان و دیگران که خاطرات زیبا بگذرند، مثل ستاره‌های دنباله‌دار عبور کنند و ما از دور تماشایشان کنیم و از اینکه روزی در زندگیمان درخشیدند، احساس لذت کنیم... 

 

  • رعنا

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۶ ب.ظ

 

وضعیتی که الان دارم جالب است. تا چند ماه پیش همیشه کسانی که پروسه‌ی x را به روش y طی می‌کردند، برایم عجیب بودند و با خودم می‌گفتم"خدااایااااا! آخه مگه میشه؟؟؟"

الان؟ خودم دارم پروسه‌ی x را دقیقا به روش y طی می‌کنم و حداقل تا ۴ ماه دیگر هم باید ادامه‌اش دهم. به همان عجیبی است که فکرش را می‌کردم. خوبی‌هایی دارد و حس‌های لطیف و مهربانانه‌ای و هم‌زمان سختی‌ها و مشکلاتی انکار نشدنی...

پ.ن: نمی‌دانم آخرش را. ولی می‌نویسم که یادم بماند...

  • رعنا

واگویه

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ

فیلم‌ها را ریختم جلویم: در دنیای تو ساعت چند است، چیزهایی هست که نمی‌دانی، هامون، ناهید، باشو، گس و چندتای دیگر... فکر کردم کدامشان؟ کدامشان برای یک عصر چهارشنبه‌ی خنثی مناسب است؟ برای عصر چهارشنبه‌ای که هیچ کدام از کارهای کلاس فردایت را هم نکرده‌ای، یک دفعه هم دلت برای تنهایی سینما رفتن‌هایت تنگ شده، چند ساعت قبل هم با دوست صمیمی‌ات راجع به هزارتا مساله‌ی کوچک و بزرگ و مهم و مسخره حرف زده‌اید... برای چهارشنبه‌ای که به پدرت گفته‌ای: فلانی فلان حرف رو زده. چی جوابشو بدم؟ و پدرت همین‌طور که داشته اخبار ساعت نه می‌دیده گفته غلط کرده! یه بار، دوبار، سه بار! بسه دیگه. اصلا بیخود کرده به تو گفته. آدم انقدر بیشعور؟ و تو در جواب پدرت سر تکان داده‌ای و با خودت فکر کرده‌ای خودم یک جوری جوابش را می‌دهم. فکر کرده‌ای برگردی به فلانی بگویی شما غلط کرده‌اید، چه واکنشی نشان می‌دهد؟
چهارشنبه‌ای که یک دفعه دلت خواست وقت داشتی بلند شوی بروی کافه پنیر پرچک و یادت بیفتد آخرین باری که رفتی آنجا باران می‌بارید و تو کلاه کاپشنت را کشیده بودی روی سرت و تند تند پیاده‌رو را زیر باران می‌دویدید تا برسید به کافه. دم درش دختر جوانی در را برایتان باز کرد و خندید و گرما زد توی صورتت. چهارشنبه‌ای که یادت می‌آید آن روز توی کافه زیرچشمی نگاه کردی به همه‌ی زوج‌های مرتب صاف و اتوکشیده. به همه‌ی مردهای عصا قورت داده‌ و همه‌ی زن‌هایی که می‌شد ذره‌های ریمل سیاهشان را حتی از دو میز آن طرف‌تر روی مژه‌های بلندشان دید. یادت می‌آید آن روز سرد بود و کاپشنت خیس خیس شده بود. نگاه کردی به آقای کافه‌چی و گفتی هات چاکلت دلم می‌خواد. ولی خیلی شیرینه هات چاکلتاتون! و آقای کافه‌چی خندید و گفت کاری از دستش بر نمی‌آید و تو همان لحظه چشمت افتاد به دست پسر میز جلویی که دست‌های روی میز افتاده‌ی دختری که روبرویش نشسته بود را گرفت. یادت می‌آید سردت بود. یادت می‌آید با خودت فکر کردی همیشه کاری از دست دست‌ها بر می‌آید و نگاه کردی به آقای کافه‌چی و گفتی: مگه میشه کاری از دستتون بر نیاد؟ کافیه دوتا قاشق شکر کم‌تر بریزید. یعنی دستتون چندتا حرکت اضافه رو انجام نده. همین. آقای کافه‌چی خندید. 
دوستت رفته. چند ساعت قبل وسط مهمانی، همکارت زنگ زده و پشت تلفن با صدای لرزان گفته که امروز که نبودی تمام اضطراب‌های دنیا ریخت توی دلم. گفت حس می کند داریم در جا می‌زنیم. حس می‌کند پروژه خوب پیش نمی‌رود و مدام وسط حرف‌هایش یادآوری می‌کند که آدم مسئولیت پذیری است و به خاطر همین انقدر دلشوره گرفته. با خودت فکر می کنی که انگار بقیه سر کار سیب زمینی‌اند و عین خیالشان نیست که پروژه باید به جایی برسد و فقط همکار مذکور مسئولیت پذیری حالیش می‌شود. پشت تلفن دلداریش می‌دهی و سعی می‌کنی آرامش کنی. گوشی را که قطع می‌کنی خوشحال می‌شوی از تصمیم جدیدی که سرکار گرفته‌ای...

دوستت رفته. دیشب دو تا از داستان‌هایی  که باید می‌خواندی را خواندی. عزاداران بَیَل و جای خالی سلوچ. عاشق جای خالی سلوچ شده‌ای. عاشق حس عشق و اضطراب و دلواپسی زن که وقتی می‌فهمد مردش رفته، با اینکه تا قبل از آن خیال می‌کرده ذره‌ای احساس نسبت به او در دلش نیست، حالا عین مرغ پر کنده بال بال می‌زند. با خودت فکر کرده‌ای دولت آبادی چطور این احساسات زنانه را انقدر دقیق و ظریف می‌شناسد...؟

از کافه آمده بودیم بیرون. من برای تو گفتم از وضعیت‌های سر در هوا بدم می‌آید. اینکه یک مرحله را تمام کنی بدون اینکه مرحله‌ی دیگری وجود داشته باشد ترسناک است. اینکه ندانی خب بعدش چه؟ دلهره‌آورترین اتفاق ممکن است برایم. و بعد با خودم فکر کرده بودم دوست داشتم آدم قاطعانه تمام کردن هرچیزی بودم که به من حس تعلیق می‌داد. حس اینکه نباید آنجا باشم و الان هستم. حس اینکه خب تمامش می‌کنم. یک هفته‌ی دیگر. یک ماه دیگر. یک سال دیگر... 

سرکار بعد از نیم ساعت صحبت کردن به آقای الف گفتم دیگر نمی‌توانم. لطفا یک فکری به حال این موضوع بکنید. و چقدر کیف کردم وقتی صاف توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:‌خیلی سخت بوده وضعیتتون. معذرت می خوام که خودم زودتر متوجه نشدم. حس کردم چقدر خوب است کسی آدم را بفهمد. کسی درکت کند و تو را با تمام ضعف‌ها و قوت‌هایت بپذیرد و بعد تمرکز کند روی حل مساله. چقدر آدم‌هایی که بالغانه رفتار می‌کنند آرامش‌دهنده‌اند...

باران می‌بارید. بعضی‌ها دیوانه‌وار زیر باران می‌دویدند. بعضی‌ها پناه گرفته بودند زیر یک چتر بی‌نوا. بعضی‌ها خودشان را چسبانده بودند به دیوار مغازه‌های توی پیاده‌روی ونک تا زیر سقف‌های کوتاه و بلندشان از باران پاییزی در امان بمانند... من داشتم وسط پیاده رو راه می‌رفتم. کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی سرم  و دست‌هایم توی جیبم بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم همیشه کاری از دست دست‌ها بر می‌آید...

 

فیلم ها را ریختم جلویم. به عکس‌های روبرویشان نگاه کردم:‌لیلا حاتمی، علی مصفا، خسرو شکیبایی،  سوسن تسلیمی و چندتای دیگر... دستم را بردم سمت یکیشان... دلم برای صدایش تنگ شده بود. دوست داشتم توی یک چهارشنبه‌ی خنثی صدایش را دوباره بشنوم: اگه من اونی باشم که تو می‌خوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم ...

 

پ.ن: ذهنم همینقدر آشفته است:)

 

  • رعنا

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

روزهای لاک‌پشتی. من اسمشان را گذاشته‌ام روزهای لاک‌پشتی. وقت‌هایی که بهترین جای دنیا، اتاقم است با گلدان‌هایی که انقدر گل‌هایشان قد کشیده، دارند اینجا را شبیه جنگل می‌کنند. روزهایی که نوتیفیکیشن همه‌ی اپلیکیشن‌ها خاموش است. موبایل روی سکوت محض است و منتظر پیام هیچ‌کسی نیستم. دوست دارم آدم‌ها برای چند روز من را به حال خودم رها کنند. دوست دارم آدم‌ها، خوب و بدشان، دوست و دشمنشان، هرچی، هرچی که هستند، فرض کنند برای چند وقت از روی نقشه‌ی دنیا محو شده‌ام. از توضیح‌ها، از همدردی‌ها، از درد و دل‌ها، از انتقادها، از گله‌گی‌ها، از هر چیزی از این دست خسته‌ام. اصلا دوست دارم بار و بندیلم را جمع کنم بروم یک جای دور که هیچ‌کسی نداند کجاست. دوست دارم تنهایی، بدون هیچ آدم اضافه‌ای انقدر بروم که وقتی پشت سرم را نگاه می‌کنم، همه‌ی چیزهایی که انگار همیشه دارند دنبالم می‌کنند، اندازه‌ی یک نقطه‌ی کوچک شده باشند. یک نقطه‌ی سیاه دورِ دورِ دور.

ف به این‌ها می‌گوید افسردگی‌های دوره‌ای هورمونی! من اسمش را می گذارم  افسردگی‌های دیواری! افسردگی‌هایی که ناشی از به دیوار خوردن متوالی است وقتی خیال می‌کنی این یک بار، دیگر دَری به بیرون هست. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که همه تو را در سالنی تصور می‌کنند پر از درهای مختلف که تو فقط کافی است یکی را انتخاب کنی. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که وقتی برایشان درد و دل کنی هزارتا برچسب بهت می‌چسبانند.  خیال می‌کنند فرصت سوزی کرده‌ای. اوضاع وقتی بدتر می شود که جمله‌هایشان پر از مضمون‌هایی شبیه اگر فقط جای تو بودم، دنیا را فتح می‌کردم است. اوضاع وقتی بدتر می‌شود که ته تهش می‌بینی آدم‌ها فقط به فکر منافع خودشانند و اصلا معرفت و دوستی و احساسات کیلویی چند؟ اوضاع وقتی بدتر می‌شود که یک نفر، محض رضای خدا فقط یک نفر نیست که بتوانی راحت حرفت را بهش بزنی... 

دوست دارم شبیه آن لاک‌پشت‌هایی باشم که تا زمستان سال بعد از لاکشان بیرون نمی‌آیند. حالا هرچقدر می‌خواهید بزنید روی لاکشان. هر چقدر می‌خواهید لاک‌پشت بیچاره را بچرخانید این طرف و آن طرف...
فرو رفته‌اند و حالا حالاها خیال بیرون آمدن ندارند...

  • رعنا