+۶
روزهای لاکپشتی. من اسمشان را گذاشتهام روزهای لاکپشتی. وقتهایی که بهترین جای دنیا، اتاقم است با گلدانهایی که انقدر گلهایشان قد کشیده، دارند اینجا را شبیه جنگل میکنند. روزهایی که نوتیفیکیشن همهی اپلیکیشنها خاموش است. موبایل روی سکوت محض است و منتظر پیام هیچکسی نیستم. دوست دارم آدمها برای چند روز من را به حال خودم رها کنند. دوست دارم آدمها، خوب و بدشان، دوست و دشمنشان، هرچی، هرچی که هستند، فرض کنند برای چند وقت از روی نقشهی دنیا محو شدهام. از توضیحها، از همدردیها، از درد و دلها، از انتقادها، از گلهگیها، از هر چیزی از این دست خستهام. اصلا دوست دارم بار و بندیلم را جمع کنم بروم یک جای دور که هیچکسی نداند کجاست. دوست دارم تنهایی، بدون هیچ آدم اضافهای انقدر بروم که وقتی پشت سرم را نگاه میکنم، همهی چیزهایی که انگار همیشه دارند دنبالم میکنند، اندازهی یک نقطهی کوچک شده باشند. یک نقطهی سیاه دورِ دورِ دور.
ف به اینها میگوید افسردگیهای دورهای هورمونی! من اسمش را می گذارم افسردگیهای دیواری! افسردگیهایی که ناشی از به دیوار خوردن متوالی است وقتی خیال میکنی این یک بار، دیگر دَری به بیرون هست. اوضاع وقتی بدتر میشود که همه تو را در سالنی تصور میکنند پر از درهای مختلف که تو فقط کافی است یکی را انتخاب کنی. اوضاع وقتی بدتر میشود که وقتی برایشان درد و دل کنی هزارتا برچسب بهت میچسبانند. خیال میکنند فرصت سوزی کردهای. اوضاع وقتی بدتر می شود که جملههایشان پر از مضمونهایی شبیه اگر فقط جای تو بودم، دنیا را فتح میکردم است. اوضاع وقتی بدتر میشود که ته تهش میبینی آدمها فقط به فکر منافع خودشانند و اصلا معرفت و دوستی و احساسات کیلویی چند؟ اوضاع وقتی بدتر میشود که یک نفر، محض رضای خدا فقط یک نفر نیست که بتوانی راحت حرفت را بهش بزنی...
دوست دارم شبیه آن لاکپشتهایی باشم که تا زمستان سال بعد از لاکشان بیرون نمیآیند. حالا هرچقدر میخواهید بزنید روی لاکشان. هر چقدر میخواهید لاکپشت بیچاره را بچرخانید این طرف و آن طرف...
فرو رفتهاند و حالا حالاها خیال بیرون آمدن ندارند...
- ۹۵/۰۶/۰۷
http://www.ted.com/talks/susan_cain_the_power_of_introverts#t-16872