از واگویههای یک دوست
خستهام.
از سفر برگشتهام اما هنوز خستهام.
فکر آینده، فکر هزار و یک مسئولیت و اما و اگر و شک و تردید، خسته ام کرده.
از آدمها، از شرایط، از خودم که نمیتوانم دل خودم را قرص کنم، خستهام.
بایدم خودم، خودم را در آغوش بگیرم و نوازش کنم.
باید خودم به خودم دلداری بدهم که همه چیز درست میشود.
باید توی گوش خودم بگویم بالاخره دل تو هم قرص قرص میشود و از یک جایی به بعد صدای آدمهای دیگری هم به دلت مینشیند.
باید برای خودم بنویسم میشود سفرهای شخصی فراوانی رفت و در هر سفر چیزی یاد گرفت.
باید برای خودم بگویم: عزیزکم. دختر نازنین... آخرین چیزی که برایت میماند، خودت هستی.
تو تنهایی و هزار و یک نفر هم که بیایند و بروند، از این تنهایی هیچ گریزی نیست...
پ.ن:بگذاریم، اجازه بدهیم به خودمان و دیگران که خاطرات زیبا بگذرند، مثل ستارههای دنبالهدار عبور کنند و ما از دور تماشایشان کنیم و از اینکه روزی در زندگیمان درخشیدند، احساس لذت کنیم...
- ۹۵/۱۲/۰۱