درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۱۵ مطلب با موضوع «از لابه‌لای روزهام» ثبت شده است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی...

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

سعیده نوشته بود: "چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم..."

این جمله را که خواندم موبایل را انداختم یک طرف و سرم را فرو کردم توی بالشم... حس کردم همین یک جمله توصیف تمام وضعیت امشب من است. همین یک جمله‌ی کوتاه: چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم... 

امشب احساسی که کردم این بود:‌ وحشت مطلق. از خیلی چیزها ترسیدم. خیلی چیزها را باور نمی‌کردم. هنوز هم باور نمی‌کنم. فقط پشت سر هم تکرار می‌کنم یا مونِسی عند وحشتی...یا مونِسی عند وحشتی...

خسته‌ام...

کاش دوباره آفتاب بزند...

 

 

 

  • رعنا

دل مرا و من، دلِ دیوانه را گم کرده‌ام...*

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

می‌پرسد "چه حسی داری؟" با خودم فکر می‌کنم: "واقعا چه حسی دارم؟" یاد حرف‌های خانم ص می‌افتم که می‌گفت تمام حس‌ها توی پنج دسته‌ی کلی جا می‌گیرند: "شادی، غم، ترس، اضطراب و خشم". درست می‌گفت؟ نمی‌دانم. حس‌های من توی این پنج تا سبد جا نمی‌گیرند. نگاه می‌کنم به عکس پروفایل تلگرامم. به بیست و پنج سالگی. به بیست و چهار سالگی بی‌رحم که یادم داد زندگی سخت‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. به کسی فکر می‌کنم که چند روز پیش نوشته بود بیست سالگی بی‌رحمم را به خاطر بیست و یک سالگی می‌بخشم. به این فکر می‌کنم که دقیقا چه چیزی را بخشیده؟ خودش را؟ آدم‌ها را؟ زندگی را؟

نوشته "چه حسی داری؟" انگشت‌هایم را روی گوشی تکان می‌دهم: "حس می‌کنم دیر شده" و ارسالش می‌کنم. تلگرام می‌گوید دارد چیزی می‌نویسد. خدا خدا میکنم حرفش از آن شوخی‌های دم دستی با دخترها نباشد. نیست. فقط پرسیده "برای چی؟" می‌نویسم "نمی‌دونم... یه چیز ذهنیه". 

با خودم فکر می‌کنم برای چه چیزی دیر شده؟ برای کار؟ برای تحصیل؟‌برای تجربه‌های نداشته؟ برای عشق؟ و بعد تصور می‌کنم تک تک این‌ها را دارم. خوشحال‌تر می‌شوم؟ نه. نه‌اینکه نخواهمشان. اما حس دیر شدنی که صبح‌ها با ترسش بیدار می‌شوم و شب‌ها کنارم می‌خوابد ربطی به این‌چیزها ندارد. چیزی را گم کرده‌ام که نمی‌دانم چیست. فقط جای خالیش تیر می‌کشد.

کاش کسی این جمله‌ها را واقعا بفهمد...

 


* نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر/ دل مرا و من دلِ دیوانه را گم کرده‌ام...

[صائب تبریزی]

 
  • رعنا

ز ترس نی، ز ملولی...*

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

 

 

رفتم توی کافه و در حالیکه داشتم از گرسنگی تلف میشدم، نگاهی به میزها انداختم. یک پسر با موهای فرفری و به طرز آنرمالی بلند-حداقل در نظر من- جلویم سبز شد که "چند نفرید؟" با خنده گفتم:"چند نفرم به نظرتون؟ طبیعتا یکیم!" پوزخند زد. با خودم فکر کردم کی می‌شود این سوال مسخره دیگر پرسیده نشود؟ مگر از آدم هایی که دو تا دو تا می‌روند توی کافه‌ها می‌پرسند نفر سومی هم وجود دارد یا نه که از تک نفره ها می‌پرسند؟ بعد از اینکه نشستم و دفترم را بیرون کشیدم برای نوشتن جواب به این سوال که "اهداف یکسال آینده تان چیست؟"، یک خانم جوان منو را گذاشت جلویم. داشتم تمرکز می‌کردم که بنویسم "تغییر شغل برای استقلال بیشتر" یا "تغییر شغل برای درآمد بیشتر" که صدای کشدار دختری را شنیدم که داشت به خاطر بهترییین شربت آبلیمویی که توی عمرش خورده از پسر جوان موبلند تشکر می‌کرد. این جور مواقع دلم می‌خواهد کاش مثلا میشد در یک لحظه تمام دنیای اطراف را گذاشت روی حالت میوت. شنیدن مکالماتی از این دست، انگار که دارم صحنه ی از قلاب در آوردن ناشیانه ی دهان یک ماهی نیمه جان را می‌بینم ، حالم را بد می‌کند... بیست دقیقه گذشت. ظاهرا کسی برایش مهم نبود یک دختر تنها برای چه یکی از میزهای دو نفره ی کافه را اشغال کرده. سرم را بالا آوردم و با دختر جوان کافه چی چشم تو چشم شدم. گفت:" منتظرید؟" گفتم:"بله". برگشت که برود. گفتم:"منتظرم سفارشمو بگیرید". گفت:"آها! منتظر مایید!" و قهقهه زد. خنده ام نیامد. گفتم:"یه سالاد سزار با یه آب سیب". باز لبخند زد. نگاهش کردم. گفتم:"عجیبه؟" گفت: "آخه امروز ولنتاینه. همه منتظرن اغلب" و باز خندید. گفتم:"آها" و فکر کردم حتما یادم باشد عین احمق‌ها بعد هرچیزی نخندم. دفترم را بستم و فکر کردم:"برای یکسال آینده ام چه برنامه ای دارم؟" توی ذهنم نوشتم :"سخت نگیرم... زندگی را سخت نگیرم حتی اگر سخت باشد." دختر جوانی که بیست دقیقه پیش بهترین شربت آبلیموی عمرش را خورده بود نشسته بود روبروی پسر موفرفری موبلند و با اشتیاق حرف می‌زد. چند لحظه نگاهش کردم و بعد انگار که چشم از ماهی بی‌جانی که مرگ تازه از کنارش رد شده باشد برمی‌دارم، نگاهم را از او برداشتم. دفترم را باز کردم و نوشتم: " دوست داشتن... تنهایی را دوست داشتن..."....

 

 
 
*از این و آن بگریزم، ز ترس نی، ز ملولی...
  • رعنا

+

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

برفِ دمِ بهار...

برفِ طفلکی بیست و هفت اسفند...
 هیچ کس آغوشش رو برات باز نمی‌کنه...هیچ کس اسمت رو صدا نمی‌زنه که: "ببین! برف...!"
 
امروز زن‌های میانسال توی تجریش با دیدنت رو ترش کردن که: "چه وقت اومدن بود؟" دختر شاعرمسلک کنار پنجره‌ی ماشین نگاه کرد به آسمون و گفت: "بیچاره شکوفه‌های نورسیده..." می‌بینی؟ هیشکی قبولت نداره. حتی اگه شیش دُنگِ تقویم هنوز به اسم خودت باشه... تو با خودت فکر می‌کنی "هنوز فصل منه." حق با توئه. اما هیچ کس برفِ سه روز مونده به بهارو نمی‌خواد...
با وجودِ همه‌ی اینا تو بازم میای... انقدر می‌باری که آسفالت کوچه سنگفرش میشه با شکوفه‌ها. انقدر می‌باری که آدما مجبور می‌شن لباسای زمستونی رو دوباره از تو گنجه‌ها و بالای کمدها بیارن دمِ دست. انقدر می‌باری که چترا دوباره باز می‌شن، که دستکش‌های پشمی می‌پیچن دور سبزه‌ها و تنگ‌ماهی‌های مردمِ کوچه و بازار که تند و تند می‌دوَن این طرف و اون طرف. اما خب یه چیزایی رو هم باید قبول کنی. دیگه کسی برات شعر نمی‌خونه که "برفِ نو سلام!"... دیگه مردم از سفید شدن پشت بوماشون هیجان‌زده نمی‌شن... این وسط چند نفری هم ممکنه لعنت بفرستن به چاله‌های پر از برف و گِل و شِل...
اما خوبیش می‌دونی چیه؟
تو بازم می‌آی...
کاری به کار هیچ کس نداری. کاری به حرف هیچ کس هم نداری...
تو می‌آی... چون می‌دونی هنوز نوبتِ بهار نشده... 
 
تو می‌آی
حتی اگه هیشکی،
هیشکیٍ هیشکی،
منتظرت نباشه...
 
 
  • رعنا

بشکه‌ها

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ
امروز از شهرکتاب تا خانه را پیاده آمدم. توی ذهنم قفسه‌ها را پر و خالی کردم، پوشه‌های مختلف را باز کردم و پشت سر هم با خودم حرف زدم. گفتم ببین! یک جوری پرونده‌ها را آخر سالی مختومه اعلام کن. یک جوری که نخواهی سنگینیشان را با خودت بکشی این طرف سال. یک جوری با خودت مصالحه کن حتی... خودت را ببخش. آدم‌ها را ببخش. گاهی وقت‌ها جریان پیچیده‌تر از همه‌ی این‌هاست؟ ایرادی ندارد. زندگی است دیگر. گاهی سوتفاهم‌هایی هستند که پیش می‌آیند و بعد هم نمی‌شود رفعشان کرد. باید چرخ زمان انقدر از رویشان بگذرد که محو شوند... که یک روز سرد پاییزی که فنجان گرم چای دستت است و پتو را محکم به خودت پیچیده‌ای یاد فلان آدم بیفتی و فلان اتفاق و فلان روز و بخندی که چقدر جدی گرفته بودیش... 
 
چند روز است دارم فکر می‌کنم به یکی از نوشته‌های پونه مقیمی که توی اینستاگرام منتشرش کرده بود. چیزی با این مضمون که تناقضات موجود در آدم‌ها حتی به خودشان هم رحم نمی‌کند چه برسد به شما. هیچ وقت هیچ وقت نباید انتظار داشته باشید آدم‌ها همانطور که با شما حرف می‌زنند با شما رفتار کنند. آدم‌ها ممکن است امروز شما را بهترین دوست، بهترین همسر، بهترین همراه یا هرچیز دیگری بنامند و فردا صبح که از خواب پا می‌شوند به هیچ وجه آن حس را نداشته باشند. شما فقط باید امیدوار باشید آدم‌ها طبق گفته‌هایشان با شما رفتار کنند وگرنه گول زدن خودتان را آغاز کرده‌اید. اگر به حرف‌های آدم‌ها دل ببندید هر تناقض درون هر ارتباطی شما را به شدت شوکه می‌کند.
 
تا این حد حساب نکردن روی حرف‌های آدم‌ها به نظرم بی‌نهایت بی‌رحمانه می‌آید. ولی مگر غیر از این است که دنیا بی‌نهایت بی‌رحمانه است؟ اینطور حساسیت نداشتن به کلمه‌های آدم‌ها نوعی از آزادی، رها بودن و صد البته اعتماد به نفس را می‌طلبد که در هر آدمی پیدا نمی‌شود. آدم‌ها معمولا دهانشان از تعجب باز می‌ماند که تو که فلان چیز را گفتی پس چرا اینطور رفتار کردی...؟ آدم‌ها معمولا سرخورده می‌شوند و حس می‌کنند مجسمه‌ای گلی بوده‌اند که کسی با لگد زده رویشان و لهشان کرده... 
 
امروز از خیابان دوم که بالا می‌آمدم یک گربه را دیدم که لای شمشادها می‌پلکید و دنبال غذا می‌گشت. یک لحظه دلم خواست بغلش کنم. نشستم و دستم را جلویش دراز کردم که بیا. با ترس جلو می‌آمد و بعد از برداشتن چند قدم دوباره عقب می‌رفت. تا چند خیابان بعدی دنبالم آمد. با ترس و امید یا به قولی با خوف و رجا. حس کردم گاهی گربه‌ها از ما آدم‌ها عاقلترند. از گام‌های آرام و نامطمئنشان باید یاد گرفت... آرزو کردم کاش چیزی همراهم داشتم برای گربه‌ی بیچاره. اگر تا خانه دنبالم می‌آمد، می‌رفتم برایش غذا می‌آوردم. اما ناپدید شد. سر یک پیچ هر چقدر منتظرش ماندم خبری نشد... 
 
داشتم می‌رسیدم خانه. پرونده‌ها؟ هنوز باز بودند. حتی حالا که دارم این را می‌نویسم بیشترشان بازند. متاسفم که این را دم عیدی می‌نویسم. اما درست حالم شبیه چیزی است که بروسان در یکی از شعرهایش نوشته: "غم بشکه‌های سنگینی را در دلم جابجا می‌کند." یک جور حس عجله دارم که قبل عید خوب شوم. خوب خوب. که کیف کنم از تصویرهای رنگارنگی که تجریش دم بهار هدیه می‌کند به چشم‌هایم. فعلا که نشده... دیروز بعد یک صحبت طولانی با سارا پشت تلفن احساس کردم که چقدر سبک‌ترم. که چقدر حالم خوب است بعد از مدت‌ها... نمی‌دانم... شاید هر چیزی زمان خودش را می‌خواهد. شاید بعضی دردها بشکه‌های سنگین‌تری دارند و بیچاره غم، مگر در یک روز چند بشکه را می‌تواند جابجا کند...؟
 
 
 
 
 
  • رعنا