ز ترس نی، ز ملولی...*
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ
رفتم توی کافه و در حالیکه داشتم از گرسنگی تلف میشدم، نگاهی به میزها انداختم. یک پسر با موهای فرفری و به طرز آنرمالی بلند-حداقل در نظر من- جلویم سبز شد که "چند نفرید؟" با خنده گفتم:"چند نفرم به نظرتون؟ طبیعتا یکیم!" پوزخند زد. با خودم فکر کردم کی میشود این سوال مسخره دیگر پرسیده نشود؟ مگر از آدم هایی که دو تا دو تا میروند توی کافهها میپرسند نفر سومی هم وجود دارد یا نه که از تک نفره ها میپرسند؟ بعد از اینکه نشستم و دفترم را بیرون کشیدم برای نوشتن جواب به این سوال که "اهداف یکسال آینده تان چیست؟"، یک خانم جوان منو را گذاشت جلویم. داشتم تمرکز میکردم که بنویسم "تغییر شغل برای استقلال بیشتر" یا "تغییر شغل برای درآمد بیشتر" که صدای کشدار دختری را شنیدم که داشت به خاطر بهترییین شربت آبلیمویی که توی عمرش خورده از پسر جوان موبلند تشکر میکرد. این جور مواقع دلم میخواهد کاش مثلا میشد در یک لحظه تمام دنیای اطراف را گذاشت روی حالت میوت. شنیدن مکالماتی از این دست، انگار که دارم صحنه ی از قلاب در آوردن ناشیانه ی دهان یک ماهی نیمه جان را میبینم ، حالم را بد میکند... بیست دقیقه گذشت. ظاهرا کسی برایش مهم نبود یک دختر تنها برای چه یکی از میزهای دو نفره ی کافه را اشغال کرده. سرم را بالا آوردم و با دختر جوان کافه چی چشم تو چشم شدم. گفت:" منتظرید؟" گفتم:"بله". برگشت که برود. گفتم:"منتظرم سفارشمو بگیرید". گفت:"آها! منتظر مایید!" و قهقهه زد. خنده ام نیامد. گفتم:"یه سالاد سزار با یه آب سیب". باز لبخند زد. نگاهش کردم. گفتم:"عجیبه؟" گفت: "آخه امروز ولنتاینه. همه منتظرن اغلب" و باز خندید. گفتم:"آها" و فکر کردم حتما یادم باشد عین احمقها بعد هرچیزی نخندم. دفترم را بستم و فکر کردم:"برای یکسال آینده ام چه برنامه ای دارم؟" توی ذهنم نوشتم :"سخت نگیرم... زندگی را سخت نگیرم حتی اگر سخت باشد." دختر جوانی که بیست دقیقه پیش بهترین شربت آبلیموی عمرش را خورده بود نشسته بود روبروی پسر موفرفری موبلند و با اشتیاق حرف میزد. چند لحظه نگاهش کردم و بعد انگار که چشم از ماهی بیجانی که مرگ تازه از کنارش رد شده باشد برمیدارم، نگاهم را از او برداشتم. دفترم را باز کردم و نوشتم: " دوست داشتن... تنهایی را دوست داشتن..."....
*از این و آن بگریزم، ز ترس نی، ز ملولی...
- ۹۵/۰۱/۰۹
یه جا خونده بودم تو ژاپن کافههایی به اسم کافه تنهایی وجود داره مخصوص کسایی که دوست دارن تنها بشینن، ساکت و آروم! خیلی از ایدهش خوشم اومد! پیش خودم میگفتم کاش تو تهران هم بود چنین کافه ای!
من کافههای بیرون رو نرفتم تاحالا دقیقا به خاطر همین که تنها بودن اینجورجاها خیلی به چشم میاد و نگاههای بقیه آزاردهندهس (رو نگاه ها خیلی حساسم)! یه بار رفتم کافهی دانشگاه یه کتاب گرفتم و نشستم مثلا بخونم ولی اینقدر شلوغ بود که اصلا مزه نداد!! کافه رفتن و کتاب خوندن توی کافه و کیک کاکائویی خوردن، یکی از فانتزیامه... هنوز محقق نشده! :)