میپرسد "چه حسی داری؟" با خودم فکر میکنم: "واقعا چه حسی دارم؟" یاد حرفهای خانم ص میافتم که میگفت تمام حسها توی پنج دستهی کلی جا میگیرند: "شادی، غم، ترس، اضطراب و خشم". درست میگفت؟ نمیدانم. حسهای من توی این پنج تا سبد جا نمیگیرند. نگاه میکنم به عکس پروفایل تلگرامم. به بیست و پنج سالگی. به بیست و چهار سالگی بیرحم که یادم داد زندگی سختتر از چیزی است که فکر میکردم. به کسی فکر میکنم که چند روز پیش نوشته بود بیست سالگی بیرحمم را به خاطر بیست و یک سالگی میبخشم. به این فکر میکنم که دقیقا چه چیزی را بخشیده؟ خودش را؟ آدمها را؟ زندگی را؟
نوشته "چه حسی داری؟" انگشتهایم را روی گوشی تکان میدهم: "حس میکنم دیر شده" و ارسالش میکنم. تلگرام میگوید دارد چیزی مینویسد. خدا خدا میکنم حرفش از آن شوخیهای دم دستی با دخترها نباشد. نیست. فقط پرسیده "برای چی؟" مینویسم "نمیدونم... یه چیز ذهنیه".
با خودم فکر میکنم برای چه چیزی دیر شده؟ برای کار؟ برای تحصیل؟برای تجربههای نداشته؟ برای عشق؟ و بعد تصور میکنم تک تک اینها را دارم. خوشحالتر میشوم؟ نه. نهاینکه نخواهمشان. اما حس دیر شدنی که صبحها با ترسش بیدار میشوم و شبها کنارم میخوابد ربطی به اینچیزها ندارد. چیزی را گم کردهام که نمیدانم چیست. فقط جای خالیش تیر میکشد.
کاش کسی این جملهها را واقعا بفهمد...
* نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر/ دل مرا و من دلِ دیوانه را گم کردهام...
[صائب تبریزی]