فیلمها را ریختم جلویم: در دنیای تو ساعت چند است، چیزهایی هست که نمیدانی، هامون، ناهید، باشو، گس و چندتای دیگر... فکر کردم کدامشان؟ کدامشان برای یک عصر چهارشنبهی خنثی مناسب است؟ برای عصر چهارشنبهای که هیچ کدام از کارهای کلاس فردایت را هم نکردهای، یک دفعه هم دلت برای تنهایی سینما رفتنهایت تنگ شده، چند ساعت قبل هم با دوست صمیمیات راجع به هزارتا مسالهی کوچک و بزرگ و مهم و مسخره حرف زدهاید... برای چهارشنبهای که به پدرت گفتهای: فلانی فلان حرف رو زده. چی جوابشو بدم؟ و پدرت همینطور که داشته اخبار ساعت نه میدیده گفته غلط کرده! یه بار، دوبار، سه بار! بسه دیگه. اصلا بیخود کرده به تو گفته. آدم انقدر بیشعور؟ و تو در جواب پدرت سر تکان دادهای و با خودت فکر کردهای خودم یک جوری جوابش را میدهم. فکر کردهای برگردی به فلانی بگویی شما غلط کردهاید، چه واکنشی نشان میدهد؟
چهارشنبهای که یک دفعه دلت خواست وقت داشتی بلند شوی بروی کافه پنیر پرچک و یادت بیفتد آخرین باری که رفتی آنجا باران میبارید و تو کلاه کاپشنت را کشیده بودی روی سرت و تند تند پیادهرو را زیر باران میدویدید تا برسید به کافه. دم درش دختر جوانی در را برایتان باز کرد و خندید و گرما زد توی صورتت. چهارشنبهای که یادت میآید آن روز توی کافه زیرچشمی نگاه کردی به همهی زوجهای مرتب صاف و اتوکشیده. به همهی مردهای عصا قورت داده و همهی زنهایی که میشد ذرههای ریمل سیاهشان را حتی از دو میز آن طرفتر روی مژههای بلندشان دید. یادت میآید آن روز سرد بود و کاپشنت خیس خیس شده بود. نگاه کردی به آقای کافهچی و گفتی هات چاکلت دلم میخواد. ولی خیلی شیرینه هات چاکلتاتون! و آقای کافهچی خندید و گفت کاری از دستش بر نمیآید و تو همان لحظه چشمت افتاد به دست پسر میز جلویی که دستهای روی میز افتادهی دختری که روبرویش نشسته بود را گرفت. یادت میآید سردت بود. یادت میآید با خودت فکر کردی همیشه کاری از دست دستها بر میآید و نگاه کردی به آقای کافهچی و گفتی: مگه میشه کاری از دستتون بر نیاد؟ کافیه دوتا قاشق شکر کمتر بریزید. یعنی دستتون چندتا حرکت اضافه رو انجام نده. همین. آقای کافهچی خندید.
دوستت رفته. چند ساعت قبل وسط مهمانی، همکارت زنگ زده و پشت تلفن با صدای لرزان گفته که امروز که نبودی تمام اضطرابهای دنیا ریخت توی دلم. گفت حس می کند داریم در جا میزنیم. حس میکند پروژه خوب پیش نمیرود و مدام وسط حرفهایش یادآوری میکند که آدم مسئولیت پذیری است و به خاطر همین انقدر دلشوره گرفته. با خودت فکر می کنی که انگار بقیه سر کار سیب زمینیاند و عین خیالشان نیست که پروژه باید به جایی برسد و فقط همکار مذکور مسئولیت پذیری حالیش میشود. پشت تلفن دلداریش میدهی و سعی میکنی آرامش کنی. گوشی را که قطع میکنی خوشحال میشوی از تصمیم جدیدی که سرکار گرفتهای...
دوستت رفته. دیشب دو تا از داستانهایی که باید میخواندی را خواندی. عزاداران بَیَل و جای خالی سلوچ. عاشق جای خالی سلوچ شدهای. عاشق حس عشق و اضطراب و دلواپسی زن که وقتی میفهمد مردش رفته، با اینکه تا قبل از آن خیال میکرده ذرهای احساس نسبت به او در دلش نیست، حالا عین مرغ پر کنده بال بال میزند. با خودت فکر کردهای دولت آبادی چطور این احساسات زنانه را انقدر دقیق و ظریف میشناسد...؟
از کافه آمده بودیم بیرون. من برای تو گفتم از وضعیتهای سر در هوا بدم میآید. اینکه یک مرحله را تمام کنی بدون اینکه مرحلهی دیگری وجود داشته باشد ترسناک است. اینکه ندانی خب بعدش چه؟ دلهرهآورترین اتفاق ممکن است برایم. و بعد با خودم فکر کرده بودم دوست داشتم آدم قاطعانه تمام کردن هرچیزی بودم که به من حس تعلیق میداد. حس اینکه نباید آنجا باشم و الان هستم. حس اینکه خب تمامش میکنم. یک هفتهی دیگر. یک ماه دیگر. یک سال دیگر...
سرکار بعد از نیم ساعت صحبت کردن به آقای الف گفتم دیگر نمیتوانم. لطفا یک فکری به حال این موضوع بکنید. و چقدر کیف کردم وقتی صاف توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:خیلی سخت بوده وضعیتتون. معذرت می خوام که خودم زودتر متوجه نشدم. حس کردم چقدر خوب است کسی آدم را بفهمد. کسی درکت کند و تو را با تمام ضعفها و قوتهایت بپذیرد و بعد تمرکز کند روی حل مساله. چقدر آدمهایی که بالغانه رفتار میکنند آرامشدهندهاند...
باران میبارید. بعضیها دیوانهوار زیر باران میدویدند. بعضیها پناه گرفته بودند زیر یک چتر بینوا. بعضیها خودشان را چسبانده بودند به دیوار مغازههای توی پیادهروی ونک تا زیر سقفهای کوتاه و بلندشان از باران پاییزی در امان بمانند... من داشتم وسط پیاده رو راه میرفتم. کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی سرم و دستهایم توی جیبم بود. داشتم با خودم فکر میکردم همیشه کاری از دست دستها بر میآید...
فیلم ها را ریختم جلویم. به عکسهای روبرویشان نگاه کردم:لیلا حاتمی، علی مصفا، خسرو شکیبایی، سوسن تسلیمی و چندتای دیگر... دستم را بردم سمت یکیشان... دلم برای صدایش تنگ شده بود. دوست داشتم توی یک چهارشنبهی خنثی صدایش را دوباره بشنوم: اگه من اونی باشم که تو میخوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم ...
پ.ن: ذهنم همینقدر آشفته است:)