درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

درخت اُرس

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش...

آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۳/۱۰
    -n

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

The Legend of 1900

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

 

 

 

1900: [explaining why he didn't leave the ship and never will be] All that city... You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.

  • رعنا

کاش کلمه‌های خوبت را پرواز می‌دادی...

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ

 

فیروزه اطهاری، همسر آیدین آغداشلو در صفحه‌ی اینستاگرامش زیر تصویری از دخترشان تارا، تولدش را به او تبریک گفته. در میان کامنت‌ها چیزی که آیدین برای فیروزه نوشته لبخند عمیقی روی لبم نشاند و فکر کردم چقدر خوب که هنوز هستند آدم‌هایی-یا بهتر بگویم مردهایی- که قدرت کلمه‌ها و ابرازشان را می‌دانند.

"فیروزه‌ی عزیزم. چه روز مبارکی بود که چنین دختر بی‌نظیری را به جهان آوردی و چه روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که رنج کشیدی و لذت بردی تا او را بپرورانی و مراقبت کنی تا به چنین ثمر و حاصل گرانبهایی برسد. قدر تو را همیشه خواهد دانست و همیشه خواهم دانست. دستت را می‌بوسم. آیدین"

 

  • رعنا

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

چند وقت پیش پرسید:"ببینم... چند درصد زندگی تو غمه؟ چند درصدش شادی؟". چند لحظه نگاهش کردم. بعد چشم‌هایم را از چشم‌هایش برداشتم و به باد و بوران و آفتابی که همزمان بیرون از اتاق در جریان بود، نگاه کردم. از نظر من، غم و شادی شبیه دو موجودیت کاملا مجزا از هم نبودند که بشود در لحظه‌ها از هم جدایشان کرد. گفتم: "اینجوری به قضیه نگاه نمیکنم که مثلا بتونم بگم سی درصد غم، هفتاد درصد شادی" گفت:" یه سوال ساده اس!سختش نکن الکی..." بلند شد. رفت سراغ کشوها و بعد از چند دقیقه با یک تکه نخ برگشت. نخ را صاف و مستقیم گذاشت جلویم: "این خط، سهم غم و شادی تویِ زندگیته. از اولش تا همین الان که نشستی روبروی من". بعد یک خودکار داد دستم: " یه علامت بذار روش و دو تیکه‌اش کن. یه طرفش غم، یه طرفش شادی...". فکر کردم "به همین راحتی؟" واقعا روی کدام لحظه ی زندگی می‌شود انگشت گذاشت که خالص باشد؟ توی تمام خنده ها، توی تمام لبخندهای از سر رضایت، حتما ته مانده‌ی یک غصه‌ی دور یا نزدیک پیدا می‌شود. یا برعکس، آخر تمام اشک‌هایی که می‌ر‌یزیم، چیزی از درون ما را به زندگی امیدوار می‌کند. یک شادی که ته چشم‌ها و قلب‌هایمان سوسو می‌زند. حتی اگر اینطور به قضیه نگاه نکنیم، از نتیجه گیری ای که آخر این بحث‌ها می‌شود، به شدت بیزارم. نود درصد آدم شادی هستی؟ چه عالی! پنجاه-پنجاه؟ هممم... افسرده ای پس... هیچ کس هم که خدا را شکر بیشتر از پنجاه درصد زندگیش را غصه نگرفته و همه در نهایت آدم‌های خوشحال و شاد و خندانی هستیم. خواستم بهش بگویم این سوال، سوال اشتباهی است. غم و شادی آدم‌ها، چیزی به شدت، به شدت درونی است. نه آن کس که همیشه قهقهه می‌زند، درصد شادمانیش در زندگی نزدیک صد است، نه آنکس که شبیه افسرده ها همیشه ساکت و فرو رفته در لاک خودش است، لزوما آدم افسرده ایست. آدم‌ها اگر با تو احساس نزدیکی کنند، پرده ی احساساتشان را برایت بالا می‌زنند، جایی در میانه‌های شب. وقتی همه جا ساکت شده و آدم با غار تنهایی درونش، روبرو می‌شود. این جور وقت‌ها، می‌شود تمام شور و شعف یک انسان یا تمام دردها و غم‌های عمیقش را فهمید. و همین بازگو کردنِ بی‌پرده‌ترینِ خود، بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد. خواستم بهش بگویم به این سادگی نیست که جلویم بنشینی و یک تکه نخ بگذاری روبرویم که شادم یا غمگین. این‌ها را نگفتم. روی زمین دو تکه خمیر بازی بچه‌ها افتاده بود. سبز و قرمز. برشان داشتم:"سبز برای شادی، قرمز برای غم". همینطور که نگاهم می‌کرد با هم مخلوطشان کردم.رنگها درهم گم شدند.نخ را برداشتم و گوله خمیری را گذاشتم جلویش: "ببین. به نظر من سهم احساسات آدمها تو زندگی، بیشتر شبیهه به این گوله ی خمیریه تا یه نخ صاف و مستقیم. همه چی یه شکل در هم تنیده و پیچیده داره. از یه طرف که نگاهش کنی، بیشتر قرمزه، از یه طرف سبز. تو حالت کلی هم یه رنگ بیشتر خودشو نشون می‌ده. اما کی واقعا میدونه توی این گوله ی خمیری چه خبره؟ گاهی خود آدم هم از این موضوع خبر نداره...کسی نمیدونه یا دلش نمیخواد بدونه اون تو چی می‌گذره. نگاه کردن واقع بینانه به درون خودمون، گاهی برای خودمون هم سخته. چه برسه کس دیگه ای بخواد این کارو انجام بده. البته که شادی، نهایتا باید پایدارتر باشه تو زندگی آدم‌ها. ولی شادی درونی به وجود نمیاد تا وقتی که چالشی وجود داشته باشه و غمی. و به دنبالش قد کشیدنی... پس حتی اگه بخوایم با مدل ذهنی تو که شبیه یه نخه هم پیش بریم، سهم آدم‌های پر از انرژی مثبت و شاد هم از غم و غصه نباید چیز کمی باشه...می‌فهمی چی می‌گم؟" با چشمای گرد نگاهم کرد. گفت: "یه سوال ساده پرسیدما..."گفتم: "اشتباهت همینجاست... این سوال اصلا ساده نبود. مهم تر از اون، از جوابی که آدما به این سوال میدن هیچی گیرت نمیاد...مطلقا هیچی..." بلند شد. نخ را برداشت و رفت. یک نگاه عاقل اندر سفیه به من، آخرین اثری بود که از خودش توی اتاق گذاشت... بیرون هنوز باد بود و بوران و آفتاب و ابر... با انگشتم خمیر را نصف کردم . رنگ ها بیرون زدند... رنگ های قرمز-سبزی که حالا نه قرمز بودند و نه سبز... نه قرمز و نه سبز...

  • رعنا