+۳
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ
چند وقت پیش پرسید:"ببینم... چند درصد زندگی تو غمه؟ چند درصدش شادی؟". چند لحظه نگاهش کردم. بعد چشمهایم را از چشمهایش برداشتم و به باد و بوران و آفتابی که همزمان بیرون از اتاق در جریان بود، نگاه کردم. از نظر من، غم و شادی شبیه دو موجودیت کاملا مجزا از هم نبودند که بشود در لحظهها از هم جدایشان کرد. گفتم: "اینجوری به قضیه نگاه نمیکنم که مثلا بتونم بگم سی درصد غم، هفتاد درصد شادی" گفت:" یه سوال ساده اس!سختش نکن الکی..." بلند شد. رفت سراغ کشوها و بعد از چند دقیقه با یک تکه نخ برگشت. نخ را صاف و مستقیم گذاشت جلویم: "این خط، سهم غم و شادی تویِ زندگیته. از اولش تا همین الان که نشستی روبروی من". بعد یک خودکار داد دستم: " یه علامت بذار روش و دو تیکهاش کن. یه طرفش غم، یه طرفش شادی...". فکر کردم "به همین راحتی؟" واقعا روی کدام لحظه ی زندگی میشود انگشت گذاشت که خالص باشد؟ توی تمام خنده ها، توی تمام لبخندهای از سر رضایت، حتما ته ماندهی یک غصهی دور یا نزدیک پیدا میشود. یا برعکس، آخر تمام اشکهایی که میریزیم، چیزی از درون ما را به زندگی امیدوار میکند. یک شادی که ته چشمها و قلبهایمان سوسو میزند. حتی اگر اینطور به قضیه نگاه نکنیم، از نتیجه گیری ای که آخر این بحثها میشود، به شدت بیزارم. نود درصد آدم شادی هستی؟ چه عالی! پنجاه-پنجاه؟ هممم... افسرده ای پس... هیچ کس هم که خدا را شکر بیشتر از پنجاه درصد زندگیش را غصه نگرفته و همه در نهایت آدمهای خوشحال و شاد و خندانی هستیم. خواستم بهش بگویم این سوال، سوال اشتباهی است. غم و شادی آدمها، چیزی به شدت، به شدت درونی است. نه آن کس که همیشه قهقهه میزند، درصد شادمانیش در زندگی نزدیک صد است، نه آنکس که شبیه افسرده ها همیشه ساکت و فرو رفته در لاک خودش است، لزوما آدم افسرده ایست. آدمها اگر با تو احساس نزدیکی کنند، پرده ی احساساتشان را برایت بالا میزنند، جایی در میانههای شب. وقتی همه جا ساکت شده و آدم با غار تنهایی درونش، روبرو میشود. این جور وقتها، میشود تمام شور و شعف یک انسان یا تمام دردها و غمهای عمیقش را فهمید. و همین بازگو کردنِ بیپردهترینِ خود، بسیار به ندرت اتفاق میافتد. خواستم بهش بگویم به این سادگی نیست که جلویم بنشینی و یک تکه نخ بگذاری روبرویم که شادم یا غمگین. اینها را نگفتم. روی زمین دو تکه خمیر بازی بچهها افتاده بود. سبز و قرمز. برشان داشتم:"سبز برای شادی، قرمز برای غم". همینطور که نگاهم میکرد با هم مخلوطشان کردم.رنگها درهم گم شدند.نخ را برداشتم و گوله خمیری را گذاشتم جلویش: "ببین. به نظر من سهم احساسات آدمها تو زندگی، بیشتر شبیهه به این گوله ی خمیریه تا یه نخ صاف و مستقیم. همه چی یه شکل در هم تنیده و پیچیده داره. از یه طرف که نگاهش کنی، بیشتر قرمزه، از یه طرف سبز. تو حالت کلی هم یه رنگ بیشتر خودشو نشون میده. اما کی واقعا میدونه توی این گوله ی خمیری چه خبره؟ گاهی خود آدم هم از این موضوع خبر نداره...کسی نمیدونه یا دلش نمیخواد بدونه اون تو چی میگذره. نگاه کردن واقع بینانه به درون خودمون، گاهی برای خودمون هم سخته. چه برسه کس دیگه ای بخواد این کارو انجام بده. البته که شادی، نهایتا باید پایدارتر باشه تو زندگی آدمها. ولی شادی درونی به وجود نمیاد تا وقتی که چالشی وجود داشته باشه و غمی. و به دنبالش قد کشیدنی... پس حتی اگه بخوایم با مدل ذهنی تو که شبیه یه نخه هم پیش بریم، سهم آدمهای پر از انرژی مثبت و شاد هم از غم و غصه نباید چیز کمی باشه...میفهمی چی میگم؟" با چشمای گرد نگاهم کرد. گفت: "یه سوال ساده پرسیدما..."گفتم: "اشتباهت همینجاست... این سوال اصلا ساده نبود. مهم تر از اون، از جوابی که آدما به این سوال میدن هیچی گیرت نمیاد...مطلقا هیچی..." بلند شد. نخ را برداشت و رفت. یک نگاه عاقل اندر سفیه به من، آخرین اثری بود که از خودش توی اتاق گذاشت... بیرون هنوز باد بود و بوران و آفتاب و ابر... با انگشتم خمیر را نصف کردم . رنگ ها بیرون زدند... رنگ های قرمز-سبزی که حالا نه قرمز بودند و نه سبز... نه قرمز و نه سبز...
- ۹۵/۰۲/۱۷