جغرافیای کوچک من، بازوان توست...
چشم هایم را میبندم
و همهی فاصلهها را طی میکنم
اقیانوسها را
در چشم برهمزدنی،
میپیمایم...
میرسم به دریایِ سُرخ لبهات...
چشمهایم را می بندم
بادهای گرمسیری میوزند
قلبم تندتر میزند
و گلهای از اسبها،
از پشت جنگلی مخفی بیرون میدوند...
چشم هایم را میبندم
صدایت، چکاوکی است
که روی شانههایم لانه کرده...
چشمهایم را میبندم
دستهایت،
پیچکهایی روان
به دور تنم...
چشمهایم را میبندم
کبوتری میبوسدشان
بوی تو را میگیرند...
چشمهایم را باز میکنم
بادها میایستند
اسبها آرام می گیرند
و چکاوک از روی شانه ام میپرد
چشمهایم اما
هنوز بوی تو را دارند...
- ۰ نظر
- ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۳