قورباغهها
پریشب خواب عجیبی دیدم. آدمهای توی خواب را نمی شناختم جز چند نفری که دو سه بار دیده بودمشان. همه چاقو به دست داشتند. چاقوهایی کوچک اما پهن و تیز. مثل یک بازی بود. دنبال هم میدویدیم و انگار اگر به هم میرسیدیم میشد چاقو را فرو کنیم توی گوشت کسی که به دام افتاده. یکیشان به من رسید. فکر نمیکردم چاقو را بلند کند و فرو کند در دستم. اما او چاقو را بلند کرد و مستقیم فرو کرد بین انگشت شست و اشارهام. در خواب، نه از درد،که از ناباوری جیغ کشیدم. چاقو را در آورد. دستم تیر کشید. اما یک قطره خون هم بیرون نیامد. از درد به خودم پیچیدم. طرف مقابلم باز هم چاقویش را فرو کرد. از درد فریاد زدم. اما او باورش نمیشد. چون خونی نمیدید. فکر میکرد بازی است. نمیدانست آدمها در بازی هم میمیرند. در زنگهای تفریح هم کشته میشوند...
*پسرکها شوخی شوخی
به قورباغهها سنگ میپرانند
قورباغهها
جدی جدی میمیرند...
- ۹۷/۰۵/۲۴