Desirable Flood
پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ
"تو پایتخت صلح جهانی..."
کنارت رودها میایستند
درختها سکوت میکنند
و چکاوک پیر هم مست میشود...
در توجادهی ابریشمی است
که از وسط گندمزار میگذرد
و در کنارهی آن
جایی نزدیک درختهای صنوبر،
مردی عاشق گندمزار سیاه دخترکی میشود
که آسمان را سیاه کرده...
مرد با خودش میگوید:
چه سیاهی سعادتمندی...
من
ساحلی بکر و دست نخوردهام
که از بین تمام جای پاهای دنیا
تو روی تنم ماندهای
که از تمام قلعههای شنی کودکانه
کلبهی کوچک تو در من بنا شده
و از بین تمام دریاهای دنیا
تو اقیانوست را کنارم پهن کردهای...
موجهای کوچک دست تو
موجهای سیاه گندمزار من
کاش این ساحل را
آب ببرد...
- ۹۶/۰۲/۰۷