کورسو
داره اتفاقای خوبی میفته برای من که همیشهی خدا تنها چیزی که از صمیم قلب خوشحالم میکرد نوشتن بوده. هفتهی پیش که سر کلاس داستانم رو خوندم، سرم رو که اوردم بالا و با اضطراب نگاه کردم به صورت ناهید و بقیهی بچه های کلاس (این اضطراب موقع خوندن داستان همیشه با آدم هست. حتی اگه یه نویسندهی قهار باشه. حتی در طول خوندن داستانتون، وقتی سرتون رو کاغذه و تند تند دارین کلمهها رو میخونین، اثری که رو بقیه گذاشتین رو حس میکنین. از صدای حرکاتشون، از نحوهی نفس کشیدنشون و ...) یه لحظه باورم نمیشد، ناهید صورتش رو گرفته تو دستاش و ناراحت داره نگاهم میکنه. گریهاش گرفته بود. سکوت کرده بود و من رو نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. پرسیدم: خوب بود؟ گفت خوب بود. خیلی خوب بود. و من توی یه لحظه پر شدم از خوشحالی. انگار که خوشحالی یه معجون باشه که من یهویی کلش رو سر کشیده باشم... این غنیمته. برای منی که تو این روزا نود و نه درصد آدمها و اتفاقات خوشحالم نمیکنه، ناراحتم هم نمیکنه، همین خوشحالی یه نعمت بزرگه. مثل نیشگونی میمونه که از پای آدمی میگیرن که فکر می کردن فلجه. ولی یه دفعه داد میزنه: حسش کردم! حسش کردم!
پ.ن: منم حسش کردم...:)
- ۹۵/۰۸/۱۶