کُرهی سبز-آبی را میگذارم جلویم و میخندم. موهایم با بادی که از پنجره میآید توی اتاق، پریشان میشود و همهچیز را نامعلومتر و نامشخصتر میکند. یک جور سرمستی و بیخیالی توی اتاق موج میزند. دستت را میگیرم مینشانمت جلوی سیارهی سبزآبی زیبایمان. آرام میگویم: یک، دو، سه و با انشگت اشارهام به سمت راست میچرخانمش. کره میچرخد و میچرخد و میچرخد. او هم از دیوانگی ما سرمست است. باد تند تر میوزد و پرده را میرقصاند. موهایم هم. تو زیر لب میگویی: ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم... و انگشت اشارهات را میگذاری روی توپ گردانی که حالا سرعتش کم و کمتر شده. من چشمهایم را برای یک لحظه میبندم. با خودم فکر میکنم خانهی مان کجای این دنیا قرار است باشد؟ انگشتت روی کدام خشکی، کدام قاره، کدام کشور و کدام شهر این جهان دراندشت فرود آمده؟ اولین خانهی مان توی خیابانی به اسم هاریسون است یا برناردو؟ شیروانی داریم؟ باغچهای داریم تا تمام گلهایی که یک روزی فقط عکسشان را برایت میفرستادم، آنجا بکاریم؟ پنجرهها شمالیند یا جنوبی؟ میتوانم جلوی پنجرهها سبزی خشک کنم یا تو بعدازظهرها لم بدهی زیر نور خوبی که از پردهها هم میگذرد و مینشیند روی دستهای مهربانت؟
آن روز یادت است؟ گفتم مهم نیست. من با تو همهجای این دنیا میآیم. من با تو همهجای این دنیا زندگی میکنم. راست گفتم. هنوز هم میگویم. فرقی نمیکند کجا باشد. لندن، پاریس، میلان، رم، مجارستان، روسیه، آمریکا، کانادا، یونان، نروژ، سوئد، هلند... فرقی نمیکند. آسمان همهجا همین رنگ است. من که باید خودم را با چیزهای جدید وفق بدهم. باید یاد بگیرم به زبان جدیدی فکر کنم. با لحن متفاوتی حرف بزنم، آداب و رسوم جدید یاد بگیرم. پس چه فرقی میکند کجا؟ من تو را همهجا به یک زبان، یک لحن، یک فرهنگ و یک قانون دوست دارم و خودت میدانی چیست: عشق...
من هنوز میخندم. چشمهایم را بستهام. میپرسی بگویم کجا افتادیم؟ و میخندی. چشمهایم را باز میکنم. میگویم کجا؟ و نگاه میکنم به انشگت اشارهات وسط دریا دریا آبی. لبخند میزنم. خودت میدانی معنای لبخندم را. من وسط دریا دریا آبی بیکران، روی یک نقطهی پرت وسط اقیانوس آرام هم کنارت هستم. آرامِ آرامِ آرام...