زادهی قول تو هستم، در غبار...
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد...
+احمدرضا احمدیِ ستودنی...
- ۲ نظر
- ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد...
+احمدرضا احمدیِ ستودنی...
دختری که موهای قرمز داشت چند بار پلک زد و با اشتیاق گفت: "برام خریدش! باورت میشه سپیده؟ برام خریید!" و انگشتهایش را آورد بالا و ناخنهای لاکزدهاش را نگاه کرد. سعی کردم زیرچشمی نگاه کنم به رنگ لاکهایی که جلویش چیده بود: سبز. ارغوانی. قرمزِ جیغ و بنفش. نگاهم را آوردم بالاتر روی ناخنها. تقریبا هیچ دو انگشت کنار همی یک رنگ نبودند. دختر مو قرمز لبهایش را غنچه کرده بود و داشت ناخنهایش را فوت میکرد.
نگاهم را از میزشان برداشتم و منویی که پسر کافهچی چند ثانیه قبل جلویم گذاشته بود را باز کردم: "از اینکه در ساعات شلوغی میز را زود ترک میکنید تا بقیه هم بتوانند از بودن در اینجا لذت ببرند متشکریم! " چه خوشامدگویی محشری! دلم کیک هویج میخواست. منو را ورق زدم تا رسیدم به کیکها. کیک هویج نداشتند. چندتا اسم عجیب و غریب دیدم. دستم را تکان دادم سمت پسر کافهچی که بیاید. پرسیدم: "اینها چی هستن دقیقا؟" و سه چهارتا از اسمها را با انگشت نشانش دادم. خندید و گفت:"هیچ کدومشون رو نداریم. الان فقط کیک ساده داریم." خندیدم. دختر مو قرمز داشت توی موبایلش عکس کسی را به سپیده نشان میداد و بلند بلند حرف میزد: "نه بابا! همهاش آرایشه! بدون میکاپ ندیدیش! نمیشه نگاش کرد!" و پوزخند زد. سپیده از آن دخترهای آرام بود. از آن دخترهایی که با "اوهوم " و "راست میگی" و "نه بابا" جوابت را میدهند.
منو را بستم و لبخند زدم: "یه موکا و یه کیک ساده". پسر گفت: حتما و منو را برداشت و رفت. نگاهش کردم. گفتم: " میدونی به چی دارم فکر میکنم؟" خندید. گفت: "باز یکی از اون تِزهای معروفت! بگو ببینم به چی داری فکر میکنی..." نگاه کردم به اطرافم. دخترها و پسرهایی که در بهترین حالتشان نشسته بودند روبروی هم و قهوهها و کیکهایشان را آرام و لطیف و مودبانه میخوردند. دستهایشان را دور فنجانها میگرفتند و آرام به هرچیزی که تویش بود لب میزدند. چنگالهایشان یک قطعهی کوچک از کیک را جدا میکرد. قطعهای که لازم نباشد دهانشان را زیادی برای خوردنش باز کنند... بعد نگاه کردم به او. به کسی که روبرویم نشسته بود. گفتم: "فک میکنم همهی دخترا زیادی دست و پا میزنن. زیادی میخوان دور شن از چیزی که هستن. زیادی می خوان خواستنی و پرفکت و دوستداشتنی به نظر برسن." خندید. یک خندهی شبیه به قهقههای کوتاه. گفت: "خب این تو طبیعت دختراست." اخم کردم: "آره تا یه حدیش. ولی مشکلش اینجاست که اکثرا به این موضوع قانع نمیشن. میخوان تو چشم طرف مقابلشون نه فقط خوب بلکه خوبترین باشن. نه فقط خوشگل بلکه خوشگلترین باشن. نه فقط دوستداشتنی بلکه دوستداشتنیترین باشن. دوست دارن خاص باشن. مثل اون الماسای بنفشآبی که فقط از دل یه کوه دور افتادهی پرت تو دل آفریقا میکشنشون بیرون. ولی بیا رو راست باشیم. همه که زیباترین نیستن! همه که بهترین و خاصترین نیستن توی همهی زمینهها! چرا باید انقدر دست و پا بزنن برای اینکه تو چشم موجودات لعنتیای که اکثرا خودشون هم سرتا پا پر از عیب و ایرادن انقدر پرفکت به نظر برسن؟" خندید. گفت: "باشه باشه! خب من الان چیکار کنم؟ بیا منو بزن!"
سرم را تکان دادم و یک نفس عمیق کشیدم. گفتم: "دارم جدی میگم. چرا نمیشه دو کلمه حرف جدی با تو زد؟ "موبایلش را برداشت و شروع کرد به گشتن توی تلگرام و اینستاگرام و هزارتای دیگر از این شبکههای اجتماعی. با بیخیالی شروع کرد به سوت زدن. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد: "تو خودت میتونی ادعا کنی که اینطوری نیستی؟ که این فکرا تو ذهنت نمیآد؟" گفتم: "موضوع این نیست که من اینطوری هستم یا نه. موضوع اینه که این رفتارا، این دست و پا زدنا، این ادعا کردنا این انرژیایی که پای این کار هدر میره خیلی تاسفباره... و هیچکسی جز خود ما دخترا هم مسئول دامن زدن بهش نیستیم. هممون هی تقویتش میکنیم. هممون همهاش وانمود میکنیم این ماییم که رابطهها رو تموم کردیم. این ماییم که نخواستیم. این ماییم که طرف مقابل به دلمون نچسبیده. اصلا یه چیزی رو میدونی؟ به نظر من دلیل اینکه ما انقدر تو تاریخ شخصیت مهم زن کم داریم این نیست که همیشه به اونا ظلم شده یا حقشونو بهشون ندادن. دلیل اصلیش این بوده که اصلا زنا این موضوع براشون مهم نبوده! فقط براشون مهم بوده جذاب باشن، خوشگل باشن و خواستنی و تو دل برو! البته که مردا هم از این موضوع استقبال میکردن. الان هم میکنن... یه بار یه مزخرفی خوندم تو فیس بوک راجع به اینکه با دختری دوست شو که کتاب میخواند و فلان! نمیدونم کی این مطلبو نوشته ولی مطمئنم که زن بوده! اکثر مردا عاشق دخترای سانتی مانتال همیشه خوش بوی همیشه مرتبان! هیچ کدومم براشون مهم نیست طرف قبل خواب چه کتابی میخونه! هیچ کدوم هم کیف نمیکنن ببینن وقتی دیر میرسن سر قرارشون تو یه کافه دختره داشته زیر نور ملایم چراغ بالای میز داستایوفسکی میخونده. بیشتر ترجیح میدن وقتی برسن که داشته رژ لبشو میکشیده رو لباش و بعد چند بار خودشو تو آینهی کوچیک دستیاش نگاه میکرده... هیچ وقت شنیدی پسری به دختری بگه عاشق خیالپردازیاتم... عاشق وقتاییام که میزنی تو دل داستانای مورد علاقهات. عاشق وقتیام که دلت برای سگ ولگرد صادق هدایت میسوزه و وقتی سرشو میذاره زمین و میمیره براش گریه میکنی. حتی عاشق وقتیام که عاشق جسارت و قانون شکنی آناکارنینا میشی! عاشق چرت و پرتاییم که مینویسی! تا حالا شنیدی؟ همه فقط عاشق چشم و ابروی اونین که روبروشون نشسته و اغلب فقط یه فکر تو سرشونه... "
ساکت میشوم. مات نگاهم میکند. دستهایش را زده زیر چانه اش و خیره توی چشمهایم نگاه میکند. سرم را میاندازم پایین: "دروغ میگم مگه؟" و بغضی که نمیدانم از کجا پیدا شده را قورت میدهم. میگوید: "تو زیادی تند میری... همیشه همینطوریای... یه چیزو میدونی؟ آدما اکثرا طبق تجربههایی که داشتن قضاوت میکنن. مثل شبکههای عصبی که درسشو داشتیم تو ترم ۳. یه جورایی با دادههای قبلیشون فیت فیت میشن. یا بهتره بگم overfit میشن. تو الان اینجوریای. حالا یا خودت تجربههای اینجوری زیاد داشتی یا قصهشو زیاد شنیدی. خیلی سیاه فکر میکنی راجع به همهچی... انقدر بدبین نباش دختر... "
نگاه میکنم به انگشتهایم. خسته و بیرنگند. از بس کد زدهاند حالشان بد است. دوست دارند جای دکمههای کیبورد روی کلاویههای پیانو برقصند. نگاه میکنم به میز بغلی. دختر مو قرمز توی گوش سپیده میگوید: "سیاست داشته باش دیوونه! منتظرش بذار!" یک لحظه سرم گیج میرود. نگاهش میکنم. صاف توی چشمهایش. میگویم: "خستهام... ولشون کن حرفامو. از خودت بگو." و فنجان موکایم را بر میدارم و تا نصفه سر میکشم. توی ذهنم جوابش را میدهم: اگه همهی دادههای موجود لعنتی واقعا همینطوری باشن چی؟ اگه دادههایی که توی فاز آموزش گیرمون اومده پرت نباشن و از هر دو سر طیف، خوشبینانه و بدبینانه، باشن چطور؟ بازم اشتباه دارم میگم؟". او دارد برای خودش حرف میزند. توی چشمهایم نگاه میکند و مدام و دستهایش را تکان میدهد و از غذایی که دیشب خورده تا کلاس دوشنبههایش داستان تعریف میکند. من توی صورتش لبخند میزنم و وسط حرفهایش صداهایی از ته حنجرهام بیرون میآید که نشان میدهد شگفت زده شدهام، خوشم آمده یا داستانش حالم را بد کرده. ذهنم اما جای دیگری است. یک تابع سینوسی مدام روی نقطههایی که توی فضا شناورند فیت میشود، محو میشود و دوباره از اول. دادههای لعنتی انقدر زیاد و مرتب کنار هم نشستهاند که هیچ شک نمیکنی به خط آبیای که رویشان رسم میشود... فرمولهای رگرسیون و شبکهعصبی و بایاس و واریانس جلوی چشمهایم رژه میروند. سپیده روی میز بغلی ریز میخندد. موهای سیاه مشکیاش را که ریخته روی پیشانیاش کنار میزند و بعد دستهایش را قلاب میکند دور فنجان روبرویش. فرمولها جلوی چشمهایم بالا و پایین میروند. بیتها و حرفهای عاشقانه هم. کلمههای سگ ولگرد و تنگسیر و گاوخونی هم. چشمهای آناکارنینا هم. فکر میکنم به خودم که جایی به کسی گفته بودم: "بدیاش اینه که سطحشونو نگه میداره پایین. اگه این غریزهی لعنتی رو تا یه جایی کنترلش کنن میرسن به چیزای مهمتری هم فکر کنن!" چشمهایم را میبندم. میگوید: "چیزی شدی؟" میگویم:"نه... میشه برام یه شعر بخونی؟ هرچی..." میگه "آره. چرا که؟" واژهها توی سرم تکرار میشوند: " ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش/ دلم از عشوهی شیرین شکرخای تو خوش/ هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار/ هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش..."