امروز از شهرکتاب تا خانه را پیاده آمدم. توی ذهنم قفسهها را پر و خالی کردم، پوشههای مختلف را باز کردم و پشت سر هم با خودم حرف زدم. گفتم ببین! یک جوری پروندهها را آخر سالی مختومه اعلام کن. یک جوری که نخواهی سنگینیشان را با خودت بکشی این طرف سال. یک جوری با خودت مصالحه کن حتی... خودت را ببخش. آدمها را ببخش. گاهی وقتها جریان پیچیدهتر از همهی اینهاست؟ ایرادی ندارد. زندگی است دیگر. گاهی سوتفاهمهایی هستند که پیش میآیند و بعد هم نمیشود رفعشان کرد. باید چرخ زمان انقدر از رویشان بگذرد که محو شوند... که یک روز سرد پاییزی که فنجان گرم چای دستت است و پتو را محکم به خودت پیچیدهای یاد فلان آدم بیفتی و فلان اتفاق و فلان روز و بخندی که چقدر جدی گرفته بودیش...
چند روز است دارم فکر میکنم به یکی از نوشتههای پونه مقیمی که توی اینستاگرام منتشرش کرده بود. چیزی با این مضمون که تناقضات موجود در آدمها حتی به خودشان هم رحم نمیکند چه برسد به شما. هیچ وقت هیچ وقت نباید انتظار داشته باشید آدمها همانطور که با شما حرف میزنند با شما رفتار کنند. آدمها ممکن است امروز شما را بهترین دوست، بهترین همسر، بهترین همراه یا هرچیز دیگری بنامند و فردا صبح که از خواب پا میشوند به هیچ وجه آن حس را نداشته باشند. شما فقط باید امیدوار باشید آدمها طبق گفتههایشان با شما رفتار کنند وگرنه گول زدن خودتان را آغاز کردهاید. اگر به حرفهای آدمها دل ببندید هر تناقض درون هر ارتباطی شما را به شدت شوکه میکند.
تا این حد حساب نکردن روی حرفهای آدمها به نظرم بینهایت بیرحمانه میآید. ولی مگر غیر از این است که دنیا بینهایت بیرحمانه است؟ اینطور حساسیت نداشتن به کلمههای آدمها نوعی از آزادی، رها بودن و صد البته اعتماد به نفس را میطلبد که در هر آدمی پیدا نمیشود. آدمها معمولا دهانشان از تعجب باز میماند که تو که فلان چیز را گفتی پس چرا اینطور رفتار کردی...؟ آدمها معمولا سرخورده میشوند و حس میکنند مجسمهای گلی بودهاند که کسی با لگد زده رویشان و لهشان کرده...
امروز از خیابان دوم که بالا میآمدم یک گربه را دیدم که لای شمشادها میپلکید و دنبال غذا میگشت. یک لحظه دلم خواست بغلش کنم. نشستم و دستم را جلویش دراز کردم که بیا. با ترس جلو میآمد و بعد از برداشتن چند قدم دوباره عقب میرفت. تا چند خیابان بعدی دنبالم آمد. با ترس و امید یا به قولی با خوف و رجا. حس کردم گاهی گربهها از ما آدمها عاقلترند. از گامهای آرام و نامطمئنشان باید یاد گرفت... آرزو کردم کاش چیزی همراهم داشتم برای گربهی بیچاره. اگر تا خانه دنبالم میآمد، میرفتم برایش غذا میآوردم. اما ناپدید شد. سر یک پیچ هر چقدر منتظرش ماندم خبری نشد...
داشتم میرسیدم خانه. پروندهها؟ هنوز باز بودند. حتی حالا که دارم این را مینویسم بیشترشان بازند. متاسفم که این را دم عیدی مینویسم. اما درست حالم شبیه چیزی است که بروسان در یکی از شعرهایش نوشته: "غم بشکههای سنگینی را در دلم جابجا میکند." یک جور حس عجله دارم که قبل عید خوب شوم. خوب خوب. که کیف کنم از تصویرهای رنگارنگی که تجریش دم بهار هدیه میکند به چشمهایم. فعلا که نشده... دیروز بعد یک صحبت طولانی با سارا پشت تلفن احساس کردم که چقدر سبکترم. که چقدر حالم خوب است بعد از مدتها... نمیدانم... شاید هر چیزی زمان خودش را میخواهد. شاید بعضی دردها بشکههای سنگینتری دارند و بیچاره غم، مگر در یک روز چند بشکه را میتواند جابجا کند...؟