+
جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ
برفِ دمِ بهار...
برفِ طفلکی بیست و هفت اسفند...
هیچ کس آغوشش رو برات باز نمیکنه...هیچ کس اسمت رو صدا نمیزنه که: "ببین! برف...!"
امروز زنهای میانسال توی تجریش با دیدنت رو ترش کردن که: "چه وقت اومدن بود؟" دختر شاعرمسلک کنار پنجرهی ماشین نگاه کرد به آسمون و گفت: "بیچاره شکوفههای نورسیده..." میبینی؟ هیشکی قبولت نداره. حتی اگه شیش دُنگِ تقویم هنوز به اسم خودت باشه... تو با خودت فکر میکنی "هنوز فصل منه." حق با توئه. اما هیچ کس برفِ سه روز مونده به بهارو نمیخواد...
با وجودِ همهی اینا تو بازم میای... انقدر میباری که آسفالت کوچه سنگفرش میشه با شکوفهها. انقدر میباری که آدما مجبور میشن لباسای زمستونی رو دوباره از تو گنجهها و بالای کمدها بیارن دمِ دست. انقدر میباری که چترا دوباره باز میشن، که دستکشهای پشمی میپیچن دور سبزهها و تنگماهیهای مردمِ کوچه و بازار که تند و تند میدوَن این طرف و اون طرف. اما خب یه چیزایی رو هم باید قبول کنی. دیگه کسی برات شعر نمیخونه که "برفِ نو سلام!"... دیگه مردم از سفید شدن پشت بوماشون هیجانزده نمیشن... این وسط چند نفری هم ممکنه لعنت بفرستن به چالههای پر از برف و گِل و شِل...
اما خوبیش میدونی چیه؟
تو بازم میآی...
کاری به کار هیچ کس نداری. کاری به حرف هیچ کس هم نداری...
تو میآی... چون میدونی هنوز نوبتِ بهار نشده...
تو میآی
حتی اگه هیشکی،
هیشکیٍ هیشکی،
منتظرت نباشه...
- ۹۴/۱۲/۲۸